ویرگول
ورودثبت نام
انجمن نویسندگان نوجوان :)
انجمن نویسندگان نوجوان :)
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

خانه خاتون

زهرا شمس، کلاس هشتم


-علی پسر پس داری چی کار می کنی بدو دیگه.اگه میخوای اینجوری کار کنی برو همون جایی که بودی.

جلوی مغازه پسر ریز نقشی که زیر ده ها کارتن مدفون شده بود با صدایی ارام گفت:

-چشم حاج کاظم ببخشید.

و بعد کارتن ها را روی زمین گذاشت و دوباره به بیرون مغازه رفت تا بقیه ی اجناس را بیاورد.حاج کاظم که چایی اش را هورت می کشید و دائما از او ایراد می گرفت گفت:

-هی پسر بعد از اینکه همه ی کارتنارو از بیرون اوردی برو زیرزمین این چندتا سفارشو آماده کن که تا همین الانشم خیلی دیر شده.

علی با آستینش قطرات عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد و آخرین کارتن پرچم های مشکی را روی زمین گذاشت،هنوز کارتن به زمین نرسیده بود که حاج کاظم فریاد زد:

-ای بابا تو که هنوز اینجایی من نمیدونم توی این بازار سیاهه فروشا چرا من باید گیر تو بیفتم؟ تا میرم بیرون و میام باید پرچما روی میز باشه شیرفهم شد؟؟

علی سرش را تکان داد و از پله های بلند زیر زمین پایین رفت.روی قفسه ی پرچم ها یک لایه خاک نشسته بود و لای پیچ و مهره های آن پر از تارعنکبوت بود.چند سوسک مرده هم گوشه و اطراف زمین افتاده بودند.علی که به دیدن این صحنه ها عادت داشت جلو رفت و طبق نوشته ای که دستش بود پرچم ها را برداشت خواست چراغ را خاموش کند و از پله ها بالا برود اما چیزی توجه اش را جلب کرد.از پایین قفسه ای که به دیوار پیچ شده بود پارچه ای سفید رنگ بیرون زده بود و به چشم میخورد.علی بسته ها را روی پله گذاشت و جلو رفت پارچه را دودستی گرفت و آن را به زحمت بیرون کشید.رنگ سفید پارچه به خاطر گرد و خاک خاکستری و بخش هایی از آن پاره شده بود و طرح روی آن با دیگر پرچم های داخل انبار متفاوت بود. علی گرد و خاک را کنار زد و متوجه کاغذی شد که به پرچم وصل بود، روی کاغذ با خطی نسبتا بد آدرسی نوشته شده بود

علی با کنجکاوی پرچم را در دستش گرفت و همراه با دیگر بسته ها به طبقه ی بالا رفت خواست ماجرا را برای حاج کاظم تعریف کند که دید او مثل همیشه مشغول داد و بیداد و دعوا کردن است بنابر این پرچم های مشکلی را روی میز گذاشت و همراه با پارچه ی سفید از مغازه بیرون رفت.خواست به طرف دوچرخه اش برود اما پشیمان شد و به سمت خیابان راه افتاد و سوار ماشین زرد رنگی شد.کاغذ را به راننده نشان داد و گفت:

-ببخشید شما میتونین منو تا اینجا ببرین؟

راننده نگاهی به کاغذ انداخت گفت:

-آره بچه جون من این محله رو حفظم.

علی خواست بگوید که من بچه نیستم فقط کمی ریزنقش هستم اما دید که بهتر است سکوت کند و زودتر به مقصد برسد.

راننده وارد کوچه ی باریک و قدیمی ای شد ، چندمتر جلو تر ایستاد و گفت:

-خب بچه تا ته همین کوچه برو بعد بپیچ سمت چپ ته اون کوچه یه در سبزه چوبیه خو؟حالا پول ما رو بده بریم که خیلی کار داریم.

علی پول رو به راننده داد و از ماشین پیاده شده همینطور که داشت از کوچه رد می شد نگاهش به خانه های آجری و قدیمی کوچه افتاد که روی در و دیوارشان چند پرچم خورده بود
علی پول رو به راننده داد و از ماشین پیاده شده همینطور که داشت از کوچه رد می شد نگاهش به خانه های آجری و قدیمی کوچه افتاد که روی در و دیوارشان چند پرچم خورده بود


علی پول رو به راننده داد و از ماشین پیاده شده همینطور که داشت از کوچه رد می شد نگاهش به خانه های آجری و قدیمی کوچه افتاد که روی در و دیوارشان چند پرچم خورده بود وقتی به در سبزی که راننده گفته بود رسید مکثی کرد و چند ضربه به در زد.کسی جواب نداد دوباره چند ضربه زد و صدای نزدیک شدن قدم های کسی را شنید.پیرمردی در را باز کرد و پرسید:

-با کی کار داری جوون؟

علی که از شنیدن کلمه ی جوون ذوق کرده بود لبخندی زد و گفت:

-راستیتش یه بسته برای صاحب این خونه آوردم.

-صاحب خونه که خیلی وقته عمرشو داده به شما حالا بیا تو این همه راه اومدی یه چایی بخور تا ببینم چی آوردی.

علی از در چوبی گذشت و وارد خانه شد.پرچمی با گلدوزی یا حسین در سمت چپش به چشم می خورد وقتی جلوتر رفت و وارد حیاط خانه شد خشکش زده بود.دور تا دور حیاط پر از در های چوبی با پنجره های مستطیل شکل بود و همه ی دیوار های حیاط پر از پرچم های شیر و خورشید بود که با اسم ائمه و دعا های دیگر مزین شده بود.در سمت راست و چپش تو سکو بود که چند پله ی کوتاه داشت و راه رفتن به اتاق ها بود.دقیقا در زیر چند اتاق پله های کوچکی بود که به سمت پایین می رفت.علی بالا ی سرش را نگاه کرد و دید که حتی سقف حیاط هم با پرچم های شیری رنگی که نماد شر و خورشید داشت بسته شده بود و فقط از جایی که پرچم ها به یکدیگر متصل شده بودند نور می تابید.صدای آشنایی علی را از حال خود بیرون آورد و گفت:

-آهای جوون چرا اینجوری نگاه می کنی؟خونه ندیدی تاحالا

علی که هنوز هم در تعجب و شگفتی مانده بود گفت:

-چرا دیدم اما ... اما اینجا فرق داره این پرچما ...

-حقم داری که تعجب کنی.اینجا خونه ی خاتونه توی این خونه صد ساله که مجلس عزای امام حسین برگزار میشه.صاحب اینجا گفتم که خیلی وقته مرده و پسرا و نوه ها و نتیجه هاشم اینجا نیستن اما هرسال عاشورا تاسوعا میان و مجلسشون رو برگزار میکنن.از صدسال پیش هیچکسی به این پرچم ها دست نزده و عوضشون نکرده برای همینه که بعضی جاهاشون پوسیده و روشون شیر و خورشید داره.منم اینجام تا مواظب این خونه باشم و نزارم کسی بهش آسیب بزنه.

علی که تازه همه ی ماجرا رو فهمیده بود پارچه را از کیفش بیرون آورد و گفت:

-من توی بازار سیاهه فروشا کار میکنم و این پرچمو امروز دیدم و اوردم اینجا.نمیدونم کی سفارش داده بوده و ماله چه زمانیه فقط میدونم که باید بدمش به شما.

پیرمرد پرچم را گرف و بوسید و روی صندلی کنارش گذاشت و رو به علی گفت:

چاییتم که نخوردی جوون،زودتر بخور تا سرد نشده.

علی کیفش رو برداشت و از پیرمرد تشکر کرد و همونطور که زیرلب اسم خاتون رو می گفت از در چوبی بیرون رفت.

داستاننوجوانمحرم
انجمن کوچک و مهربان نویسندگان نوجوان! واقع در دبیرستان دخترانه فرهنگ :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید