ویرگول
ورودثبت نام
انجمن نویسندگان نوجوان :)
انجمن نویسندگان نوجوان :)
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

رازهای بزرگ خانه پیرزن

به قلم زهرا سادات بربرودی، کلاس هفتم


همان لحظه ای که چشم هایم را باز کردم، مغزم به من یادآوری کرد که امروز شروع تابستان است و دیگر درس و امتحان تمام شده. با خوشحالی بیدار شدم و بعد از شستن دست و صورتم، رفتم تا شروعی هیجان انگیز برای تابستانم داشته باشم. اما به ظهر نرسیده بود که بی حوصلگی ناشی از بی کاری کار خودش را کرد و از پا درآوردم. با ناراحتی و بی حوصلگی به دوست صمیمی ام زنگ زدم و از او پرسیدم که چه کار می کند. همانطور که انتظار داشتم، او هم مثل من از بی کاری خسته شده بود. از مادرم اجازه گرفتم تا پیش مهشید بروم. از آنجایی که یک خیابان بیشتر فاصله نداشت خونه هایمان، بعد اجازه گرفتن سوار دوچرخه ام شدم تا سریع خودمرا به او برسانم. بین راه به این فکر می کردم که چه کارایی می توانیم بکنیم تا شرایط بهتر بشود و دیگر حوصلمان سر نرود. ناگهان جرقه ای بزرگ توی سرم خورد! می توانیم یک کار کوچیک راه بندازیم! میتوانیم در کارهای کوچیک موفق باشیم. تازه یک سرمایه کوچیک هم برایمان جمع می شود و در کنارش تابستونمان بی ارزش نمیگذرد.

تا رسیدم به خانه مهشید، با هیجان فکرم را برایش گفتم و او هم با هیجان قبول کرد. با کلی فکر و مشورت با خانواده هایمان، به این نتیجه رسیدیم که می توانیم درکارهای کوچیکی مثل خریدهای خانه، ابیاری باغچه و... به همسایه های خود کمک کنیم. با هیجان تراکت تبلیغاتی از کارهایی که میکنیم درست کردیم، شماره تلفن زدیم و روی دیوارهای محله خودمان چسباندیم.

با هیجان تراکت تبلیغاتی از کارهایی که میکنیم درست کردیم، شماره تلفن زدیم و روی دیوارهای محله خودمان چسباندیم.
با هیجان تراکت تبلیغاتی از کارهایی که میکنیم درست کردیم، شماره تلفن زدیم و روی دیوارهای محله خودمان چسباندیم.


چند روز اول، کسی تماس نگرفت؛ این باعث شده بود تا کم کم نا امید بشویم ودنبال یک کار دیگر باشیم. ولی بعد مدتی کم کم تماس ها شروع شد، خریدهای همسایه پیر و مهربانمان را انجام میدادیم، او هم همیشه با بیسکویت هایی که خودش می پخت از ما استقبال می کرد. حیاط قشنگ همسایه دیگرمان رو آب می دادیم و مراقبت می کردیم و ....

توی همین روزها بود که آن تماس عجیب گرفته شد. یه ظهر گرم وسط تابستان بود که تلفن زنگ خورد. یه صدای گرفته و نا آشنا پشت خط به من گفت که برای نگه داری از پرنده پیرش کمک نیاز دارد. خودش می خواهد برای دیدن پسرش به شهرستان برود و ما اگر قبول کنیم، باید روزی یک بار برای آب و دانه دادن به پرنده اش به خانه او سر بزنیم؛ و بعد آدرس خانه ی بزرگ ته خیابان ما را داد.

خانه ی باغ بزرگ بود که همیشه دوس داشتم داخلش را بینم؛ برای همین تا اسم خانه را شنیدم، گفتم که حتما خودمان را می رسانیم.ولی تا پایمان را در باغ گذاشتیم، حسی بهم گفت که کارمان اشتباه بزرگی بود. باغ قدیمی و خشک بود و خانه داخل باغ، قدیمی تر و عجیب تر از همه چیز. در خانه را که باز کردم، صدایی داد که انگار، هزار خرس وحشی با هم غرش کردند. با ترس خفیفی وارد شدیم و سالم کردیم. اولین صدا، صدای قار قار کلاغی بود که در لحظه جلوی ما ظاهر شد و روی سر مهشید نشست. مهشید با وحشت به من نگاه کرد از از جایش تکان نخورد. چند لحظه بعد خانم سالخورده ای رو دیدیم که از اتاق بیرون امد و به ما سالم کرد. بعد با خوش رویی به ما ذغال را معرفی کرد! کلاغ بزرگ و پیری که روی کله مهشید نشسته بود، پرنده ای بود که باید از آن مراقبت می کردیم!

 بعد با خوش رویی به ما ذغال را معرفی کرد! کلاغ بزرگ و پیری که روی کله مهشید نشسته بود، پرنده ای بود که باید از آن مراقبت می کردیم!
بعد با خوش رویی به ما ذغال را معرفی کرد! کلاغ بزرگ و پیری که روی کله مهشید نشسته بود، پرنده ای بود که باید از آن مراقبت می کردیم!


ذغال که با اقتدار روی سر مهشید نشسته بود توی چشم هایم خیره شده بود و قسم می خورم که داشت می خندید! با تمام وجود حس می کردم که با چشم هاش دارد من را بررسی می کند و می شناسد.

وقتی معرفی تمام شد، خانم پیر کلیدهایش را به ما داد و جای غذا و خواب ذغال رو هم نشونمان داد. بعد خداحافظی کرد و گفت که همینطوری هم دیرش شده، در حالی که چمدونش را توی دستش جا به جا می کرد تاکید کرد که زمان غذای ذغال رو فراموش نکنیم و هیچ وقت، هیچ وقت بعد ساعت 9 به باغش نرویم. بعد روبرگرداند و سریع از در خارج شد.

من و مهشید گیج از حرف ها و اتفاقی که افتاد، به هم نگاه کردیم. بعد من رو به ذغال گفتم »بیا پایین دیگه بچه جان! مگه کله مهشید تخت پادشاهیه که اونطوری جا خوش کردی؟» ذغال خیره نگاهم کرد و بعد با یه جست خودش را به لوستر رساند و شروع به قار قار کرد. ما فقط ظرف غذایش را آماده کردیم و از خانه رفتیم بیرون.

چند روز همینطور گذشت، ولی یک چیزی توی آن خانه وجود داشت که حتی باعث می شد من و مهشید نخواهیم راجع بهش با هم حرف بزنیم.یک روز بالاخره طلسم شکست و من به مهشید گفتم:«مهشید این خونه عجیب نیست؟!» مهشید به من خیره شد و گفت:«عجیب نیست، ترسناکه! باور کن یه چیز غیر طبیعیه توش. حسش می کنم، ولی نمیدونم چیه.»

این که حس هر دو ما یک چیز بود، ذهن من را بیشتر درگیر خودش کرد. وقتی بعد از ظهر رفتیم تا به ذغال، که مثل همیشه روی لوستر مشغول آواز خواندن بود، غذا بدهیم، متوجه دری در ته باغ شدم که تا به حال ندیده بودم. به مهشید که داشت ظرف را پر می کرد گفتم و رفتم تا ببینم که این در به کجا وصل می شود.

در، دری قدیمی سبز رنگ بود که پر نقش و طرح های نامفهوم بود. خواستم در را باز کنم که باد سریعی وزید و لحظه ای بعد، ذغال روی سرم نشسته بود. با تعجب از سر بلندش کردم و به عادت همیشه که با او حرف می‌زدم، گفتم:« تو اینجا چیکار می کنی ذغال؟!» ذغال با چشم های سیاهش به من خیره شد، سرش را کج کرد و منقارش را شروع کرد به باز و بسته کردن؛ اما به جای قار قار همیشگی، صدای ضعیفی امد که می گفت:«باید آزادمون کنی!» فکر کردم خیالاتی شدم؛ یا مهشید دارد با من شوخی می کند. چرخی زدم و مهشید را صدا کردم. صدایش از داخل خانه آمد که می گفت هنوز کارش تمام نشده. دوباره به ذغال خیره شدم. ذغال با شیطنت به چشم هایم خیره شد و گفت:«زود باش دیگه! درو باز کن و نجاتمون بده!»گیج نگاهش کردم و پرسیدم:«از چی؟ از کی؟» ذغال پرواز کرد و روی لبه در نشست. با منقارش به در کوبید و گفت:«از دست اون پیرزن لعنتی! سال هاست که مارو از خانوادمون جدا کرده! هر کدوم رو به بهانه ای وارد باغ می کنه و بعد یه مدت تبدیلمون میکنه به چیزای مختلف. هر وقت هم ازمون خسته شد، میندازمون پشت این در و میره سراغ نفر بعد. تو باید این درو باز کنی و طلسمو بشکنی!»

من که از حرف های ذغال گیج شده بودم، به در یک قدم نزدیک تر شدم. حسی به من می گفت این کار اشتباه است. از طرفی هم حس قهرمانی وجودم را فراگرفته بود و حس می کردم با این کار، جان چند نفر را نجات می دهم.

تصمیمم را گرفتم و با یه نفس عمیق و در یک چشم به هم زدن فاصلم با در را تمام کردم و دستگیره را کشیدم. با باز شدن در چیزی عجیب، مثل یک طوفان بزرگ من را در خود کشید. پرت شدم داخل سیاهی پشت در.

باز شدن در چیزی عجیب، مثل یک طوفان بزرگ من را در خود کشید. پرت شدم داخل سیاهی پشت در.
باز شدن در چیزی عجیب، مثل یک طوفان بزرگ من را در خود کشید. پرت شدم داخل سیاهی پشت در.


همه جا سیاه سیاه بود، تیره تر از پرهای ذغال. فقط نقطه ای که ورودی و در قرار گرفته بود، نور روز را منعکس می کرد؛ و تنها سایه کوچک ذغال قابل دیدن بود؛ سایه ای که در مقابلم ذره ذره شروع به قد کشیدن کرد و لحظه ای بعد، خانم پیر همسایه را در مقابلم قرار داد. پیرزن، همینطور که بیشتر در تاریکی غرق می شدم، به من لبخند زد و گفت:«به خونه خوش اومدی زاغک من! مرسی که این مدت مراقبم بودی!» همینطور که در تاریکی غوطه ور بودم و حس گیجی و بی حالی مغزم را از کار می انداخت، صدای مهشید را شنیدم که به در نزدیک می شد و صدایم می کرد. و لحظه ای بعد، صدای بال زدن و قارقار ذغال، آخرین صدایی شد که قبل از بسته شدن کامل در شنیدم.


داستاننوجوانتابستان
انجمن کوچک و مهربان نویسندگان نوجوان! واقع در دبیرستان دخترانه فرهنگ :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید