به قلم ملیکا سادات تقوی، کلاس دهم
با صدای تلق و تولوق استکان ها و بساط صبحانه از خواب بیدار شدم. دست و صورتی شستم و صبحانه خوردم تا به مدرسه بروم. در راه مدرسه به این فکر میکردم که چقدر کلاس های تابستانیمان کسل کننده شده است. این را همه ی دوستانم میگفتند.
زنگ تفریح بود که زهرا، یکی از همکلاسی هایم ، مارا جلوی درب کتابخانه جمع کرد. روبه روی درب کتابخانه روی زمین دری فلزی بود که فکر کنم به زیر زمین راه داشت. در همین افکار سیر میکردم که زهرا گفت:«بچه ها ما دیگر بچه نیستیم و ۱۲ سالمان است ، پس باید از یک سری حقایق آگاهتان کنم.» از همان اول از زهرا دل خوشی نداشتم اما کنجکاو شده بودم که چه میخواهد بگوید!؟
_- این مدرسه خیلی قدیمی است و سال های سال پیش قبل از انقلاب ، این مدرسه ، خانه ی سالمندان بوده است. درهمان زمان ، کودکی را به اینجا اورده بودند که مریض بود و عین پیر زن ها بود، ظاهرش ، اخلاقیاتش ، سرتان را درد نیاورم ، عینهو یک پیر زن ۸۰ ساله!
وسط حرف زهرا پریدم و گفتم :« این چرندیات را برای چه میبافی؟»
هیچ کدام از بچه ها از ترس و کنجکاویشان لام تا کام چیزی نمیگفتند. زهرا بدون آنکه اهمیتی به حرف من دهد ادامه داد:
_آن دختر مریض بود ... خیلی مریض...
و قطره ی اشکی از گونه هایش سر خورد. پیش خود گفتم زهرا آنقدر خوب فیلم بازی میکند که باید در کارتون تام و جری نقش اصلی را به او بدهند و از افکارم خودم خنده ام گرفته بود و ناخودآگاه لبخندی زدم.
_آن دختر وقتی دید کسی دیگر حرف او را باور نمیکند و تنهای تنها شده است، خود را در زیر این در فلزی حبس کرد و بعد از آن دیگر کسی او را ندید.
زینب با وحشت پرسید:
_خب او مرده و جایی او را دفن کردند دیگر؟
زهرا سری تکان داد و گفت:
_از این ماجرا فقط من و مادرم خبر داریم...
مکثی کرد و ادامه داد:
«او مادر بزرگ من است»
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و با صدای بلندی خندیدم. زهرا از دستم عصبانی شد و سرم داد کشید ولی من بیخیال ، جمعشان را ترک کردم و یک راس به دفتر مدیر رفتم. شاید پیش خود بگویید چه دختر لوس و چغلی است. اما اگر شماهم چهره های بهت زده ی دوستانم را میدیدید همین کار را میکردید. در زدم و وارد دفتر مدیر شدم و قضیه را برایش تعریف کردم. پیش خود مدام صلوات میفرستادم تا بیش از حد عصبانی نشوند. وقتی صحبتم تمام شد صبر کردم تا واکنشش را ببینم که ناگهان زدند زیر خنده و آنقدر خندیدند که از چشمانشان اشک می آمد! دسته کلیدی برداشتند و به من گفتند تا جمع بچه ها را نشانشان دهم.
زهرا هنوز داشت حرف میزد و قصه میبافت اما به محض حضور من و مدیرمان خانم عسگری ، سکوت کرد.خانم عسگری خونسردانه در تلاش بود تا درب فلزی را باز کند. همه ی بچه ها جیغ میکشیدند.بالاخره انتظار ها به پایان رسید و همگی پله هارا پایین رفتیم به جز اندکی از بچه ها که از ترسشان همان بالا ماندند.پیرمردی با چهره ای مهربان بر روی تختی چوبی خوابیده بود و خروپفش گوش همه را کر کرده بود.
خانم عسگری لبخندی زد و گفت:
_ایشون اقای مظفری ، آبدارچی و سرایدار خوبمون هستند.
بچه ها یکدیگر را ، سپس زهرا را ، نگاه معناداری کردند و به کسری از ثانیه زهرا را با لپ هایی سرخ که نشاندهنده ی خجالت او بود دیدیم. همگی با خشمو خنده به سمت او خیز برداشتیم. زهرا هم دو پا داشت صد پای دیگر هم قرض کرد و الفرار....