ویرگول
ورودثبت نام
انجمن نویسندگان نوجوان :)
انجمن نویسندگان نوجوان :)
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

سفر پر از اتفاق

به قلم زینب لنگرودی کلاس هفتم


روزی روزگاری در سال 1987 دریک دهکده ی کوچک به اسم گورچه دختر جوانی به اسم لینا تنها زندگی می کرد . لینا زمانی که سه سال داشت پدرش را از دست داد و تنها با مادرش زندگی میکرد ولی مادرش چهار سال پیش یک بیماری سخت و دشوار گرفت و مادرش را هم از دست داد . لینا برای اینکه بتواند خرج زندگی خود را در اورد ، شروع کرد به یادگیری خیاطی و طی چند سال خیاط ماهری شد ولی با این حال تصمیم گرفت به دانشگاه خیاطی پاریس هم برود اما شهریه ی دانشگاه بسیار زیاد بود .

 لینا برای اینکه بتواند خرج زندگی خود را در اورد ، شروع کرد به یادگیری خیاطی و طی چند سال خیاط ماهری شد
لینا برای اینکه بتواند خرج زندگی خود را در اورد ، شروع کرد به یادگیری خیاطی و طی چند سال خیاط ماهری شد


لینا هیچ وقت نا امید نمی شد او تصمیم گرفت سه ماه کامل تابستان را کارکند و به کوگن برود تا لباس هایش را گران تر پفروشد و پول بیشتری بگیرد . بعد از سه ماه لینا صبح بلند شد و سریعا به ایستگاه قطار رفت و بلیت خرید و منتظر بود تا قطار برسد که دید یک پیرزن احتیاج به کمک دارد . لینا ساک و وسایلش را روی صندلی گذاشت و به طرف او رفت پیرزن را از روی زمین بلند کرد و کنار خود نشاند خواست وسایلش را بردارد که دید چمدانش نیست. سریع اطراف خود را گشت و از ادم هایی که کنارش نشسته بود پرسید ولی هیچ کدام نمی دانستند که چمدان لینا کجاست .لینا رفت از پلیس ایستگاه پرسید ایا شما یک چمدان قهوه ای ندیده اید که یک نفر از روی ان نیمکت سبز برداشته باشد . پلیس در جواب به لینا گفت یک نفر را میشناسم که میداند وسایلت کجا هستن لینا سریع پرسید که چه کسی را میشناسید پلیس گفت او دختری مانند خودت است اسمش انجلا است و برای اینکه پدرش نمی گذارد کاراگاه شود به صورت پنهان اینجا کار میکند چون اینجا دزدی زیاد شده است کار ما پلیس ها سخت شد ولی اون واقعا کمک بزرگی برای ما است . وارد یک راه رو تنگ شدیم و به اتاقی کوچیک رسیدیم که روی در ان نوشته شده بود انجلا پاتس کاراگاه خصوصی در خدمت هستم .

سریع اطراف خود را گشت و از ادم هایی که کنارش نشسته بود پرسید ولی هیچ کدام نمی دانستند که چمدان لینا کجاست
سریع اطراف خود را گشت و از ادم هایی که کنارش نشسته بود پرسید ولی هیچ کدام نمی دانستند که چمدان لینا کجاست


در را باز کردند و دختری در روبه روی انها نشسته بود کمی با هم صحبت کردند و بعد لینا از چمدون خود برای انجلا گفت و انجلا در پاسخ جواب داد فکر کنم باز جک به بهانه ای چمدون شما را برداشته باشد خب بیاید سریع پیش کاترین برویم لینا سریع پرسید کاترین چه کسی است .

انجلا گفت او دوست من است در تمام این سال ها به من کمک کرده است . بعد از اتاق لینا خارج شدیم و از ایستگاه خارج شدند و پلیس هم از انها خداحافظی کرد و به سمت کتابخانه ی بغل ایستگاه رفتیم و انجلا هی کاترین را صدا زد و بعد زنی مسن وارد شد و انجلا کمی با کاترین صحبت کرد و بعد کلید ماشین را از کاترین گرفت. بالاتر یک ماشین مشکی زیبا دیدیم لینا که اولین بارش بود سوار ماشین می شد کلی هیجان داشت انجلا سریع سوار شد و ماشین را روشن کرد و زمانی که لینا سوار شد سریع حرکت کردند . بعد از دو ساعت رانندگی به منطقه ای رسیدیم که یک طویله داشت و باهم به داخل رفتیم پسری 6 یا 7 ساله روی کاه ها خوابیده بود لینا بیدارش کرد و بعد سریع از ان پرسید چمدان را کجا گذاشتی جک نتوانست چیزی بگوید و سریع شروع به گریه کرد انجلا ارامش کرد و بعد از او پرسید چمدانی که امروز از ایستگاه دزدی را کجا گذاشتی جک گفت فکر کردم در ان غذایی یا پولی است اما فقط چند دست لباس بود مادر من خیلی زیاد مریض است به دنبال پول برای مداوای ان هستم لینا که موضوع را فهمید به جک قول داد پول لباس هارا به او بدهد و سریع به همراه انجلا به ایستگاه قطار برگشتند . لینا که خواست بلیط بگیرد یک دفعه انجلا دستش را گرفت و گفت پدر من یک کارخانه ی پوشاک در پاریس دارد و من طرح های تو را دیدم و واقعا خیلی زیبا بود و مخصوصا کاری که تو برای جک کردی برای من قابل احترام بود چون تو خودت خیلی به ان پول احتیاج داشتی تو واقعا ادم مهربانی هستی بعد با هم سوار قطار شدند و زمانی که لباس هارا فروختند به دهکده برگشتند و لینا تمام پول را به جک داد و به همراه لینا به پاریس رفتند و زمانی که به کارخانه رسیدند لینا تمام طرح هایش را نشان پدر انجلا داد و پدر انجلا خیلی از این طرح ها خوشش اومد و تصمیم گرفت لینا را بعنوان طراح کارخانه استخدام کند لیناخوشحال شد و سپس در دانشگاه نیز ثبت نام کرد لینا بعد از دوسال به یکی از معروف ترین طراح های لباس فرانسه تبدیل شد .

داستاننوجوان
انجمن کوچک و مهربان نویسندگان نوجوان! واقع در دبیرستان دخترانه فرهنگ :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید