ویرگول
ورودثبت نام
انجمن نویسندگان نوجوان :)
انجمن نویسندگان نوجوان :)
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

شجاعت، حماقت، ندامت

به قلم فاطمه تقی‌زاده، کلاس هفتم


- مادر گلم میشه الان جزوه رو کامل نکنم؟دوستانم منتظرم هستن کلی برنامه ریختیم

- نه این ها تمام شد باز هم کار داری تمرین های ریاضی، تست های زبان و...

سلام دفترچه ی جدیدم وقتشه خودم رو بهت معرفی کنم! من ارسلان هستم و 15 سال سن دارم بچه ی معمولی ای هستم با نمرات عالی و ممتاز و همیشه سعی کردم محبوب باشم البته با دردسرهای همیشگی ای که درست میکنم زیاد موفق نبودم. یک پدر و مادر سختگیر دارم که قرار است نگذارند تابستانی که شروع شده است به من خوش بگذرد مثل اغلب اوقات زندگی ام ! من 3 تا دوست صمیمی دارم که هر کدام متضاد هم هستیم اما با هم به طرز عجیب و غریبی کنار میاییم امروز هم قرار بود بعد از این همه درس خواندن برویم تفریح کنیم اما...

سلام دفترچه ی جدیدم وقتشه خودم رو بهت معرفی کنم! من ارسلان هستم و 15 سال سن دارم
سلام دفترچه ی جدیدم وقتشه خودم رو بهت معرفی کنم! من ارسلان هستم و 15 سال سن دارم


- آهای تام سلام پسر چطوری..؟

خودکار از دستم افتاد و جیغ کوتاهی از خوشحالی و ترس کشیدم،گفتم: پارسا چطوری آمدی داخل پسر؟

گفت:منو دست کم گرفتی ها از آنجایی که از نیامدنت فهمیدیم خانواده ات اجازه ندادن با بچه ها آمدیم پنجره ی پشت خانه ی تان ،من را گرفتند و خودم رو بالا کشیدم و پریدم داخل اتاق تو هم نفهمیدی چون مشغول نوشتن بودی مثل همیشه! حالا هم با یک نقشه ی توپ اومدیم.

نفس راحتی کشیدم و گفتم:«خب پسر نقشه ی تان چی است؟ فقط لطفا هک و... نباشد»

گفت:«دقیقا قرار است همین کار رو بکنیم، زدی تو هدف» وقتی دید رنگم پریده با خنده گفت:«شوخی کردم بابا!»

سوتی زد و امیر و آرش هم از پنجره به داخل پریدند از چهره ی عصبی و پریشان من حسابی خنده ی شان گرفته بود و امیر که همیشه پیشرو بود گفت:«تا قبل از اینکه فوران کند زود تند سریع و کامل نقشه رو میگویم»

ناگهان صدای پایی که به هر لحظه به اتاقم نزدیک تر میشد را شنیدم با دست و اشاره کمد بزرگ آخر اتاقم رو نشان دادم چهره ی دوستانم دیدنی بود سپس آنها توی کمد پنهان شدند به زور جلوی خنده ام را گرفتم بودم همانگاه درب باز شد و مادرم داخل شد گفت: «ارسلان من و پدرت تصمیم گرفته ایم که تو در این تابستان هم همانند تابستان های گذشته به درس بپردازی تا مثل سال تحصیلی های پشت سر گذاشته در سال تحصیلی پیش رو هم نمرات ممتازی داشته باشی و درس های سال گذشته یادت نرود. پس از فردا به کلاس های درسی تابستانه میروی»

با ناامیدی مشهودی که در صدایم به وضوح حس میشد گفتم :«اما مادر من کل سال گذشته هیچ تفریحی نکرده ام تابستان هم تفریح نکنم که نمیشود تمام زندگیم میشود درس من هم میخواهم مانند دوستانم تفریح کنم و...»

مادرم صحبت ام را قطع کرد و گفت:«به صلاح تو است درس بخوانی زیرا باید دکتری موفق شوی و راه من و پدرت را ادامه دهی همین که شنیدی و در را بست و رفت.»

دوستانم از کمد به سختی بیرون آمدند و سعی کردند دلداریم دهند. ناگهان نور امیدی در دلم روشن شد گفتم:«خب گویا راه دیگری ندارم تقشه ی تان رو بگویید.» امیر سری از روی موافقت تکان داد و نقشه،شرایط و تمام نکات رو برایم گفت.

شب شده بود و پدر و مادرم خوابیده بودند به آرامی وارد اتاقشان شدم و گوشی مادرم را برداشتم و پاورچین پاورچین خارج شدم سپس به اتاقم پناه بردم نقشه این بود که به مدرسه ایمیل بزنم و از طرف مادرم بگویم پسرم به کلاس های تابستانی نمی آید. آن طوری که شرایط رو بررسی کرده بودیم جای خطایی نبود به عنوان مثال پدر و مادرم آنقدر مشغله دارند که به مدرسه ام نیایند و فقط آخر هفته ها نگاهی به جزوه هایم بیندازند که دوستانم با کمک گرفتن از بچه های سال بالایی جزوه ها رو گرفته بودند و همه چیز تحت کنترل بود.

صبح که بیدار شدم مانند هر روز پشت میز نشستم و تنها صبحانه ام را خوردم فقط یک نامه روی میز دیدم که از طرف پدر و مادرم بود و نوشته بود:

- ارسلان عزیز صبحت بخیر! امیدواریم در اولین روز کلاس ها به تو خوش بگذرد.

لبخندی از روی افسوس و کمی رضایت روی لب هایم نقش بست حاضر شدم و از خانه بیرون رفتم. با سرعت به سمت محل قرارمان رفتم و دوستانم رو ملاقات کردم آن روز به من بیشتر از هر وقت دیگری به من خوش گذشت کلی بستنی شکلاتی و سیب زمینی سوخاری مورد علاقه ام را خوردم ناهار هم با بچه ها پیتزا خوردیم چه قدر در کنارشان غذا خوردن دلچسب بود یاد پدر و مادرم افتادم نمیدانم چندسال است در کنار هم غذا نخورده ایم....

  ناهار هم با بچه ها پیتزا خوردیم چه قدر در کنارشان غذا خوردن دلچسب بود یاد پدر و مادرم افتادم نمیدانم چندسال است در کنار هم غذا نخورده ایم....
ناهار هم با بچه ها پیتزا خوردیم چه قدر در کنارشان غذا خوردن دلچسب بود یاد پدر و مادرم افتادم نمیدانم چندسال است در کنار هم غذا نخورده ایم....


عصر قبل از آمدن پدر و مادرم به خانه برگشتم یک هفته ای به همین روال گذشت تا اینکه یک روز که که از خیابان میگذشتم مادرم که از چهره اش مشخص بود چه قدر عصبی است و دارد به سمت خانه میرود. سپس من و دوستانم را دید یک لحظه احساس کردم قلبم نمیزند از ترس دستانم میلرزید مادرم به سمت ما آمد با شدت دست مرا گرفت و کشید و نگاه بدی به دوستانم کرد.

تمام راه تا خانه از ترس میلرزیدم به خانه که رسیدیم مادرم با عصبانیت گفت: «امروز منشی به من گفت:چه شده که رضایت دادید پسرتان به کلاس های درسی تابستان نیاید؟گفتم اشتباه نمی کنید؟پسر من به کلاس های می آید .گفت:نه خانم خواهر زاده ی من هم کلاسی پسرتان است و گفت که او به کلاس های نیامده است. خیلی تعجب کردم با مدرسه تماس گرفتم و پرسیدم پسرم به کلاس های می آید؟ آنها هم گفتند:خیر خودتان ایمیل دادید و گفتید پسرتان به کلاس ها نخواهد آمد همین موقع بود که متوجه ماجرا شدم البته قبلش هم به اینکه دیگر هر روز بحث نمیکنی که میخواهی با دوستانت بیرون بروی شک کرده بودم حالا هم بهتر است توضیح قانع کننده ای داشته باشی!»

با عزمی راسخ که نمیدانم از کجا پیداش شده بود گفتم:«مادر شما و پدر هیچ توجهی به من و علایقم ندارید فقط درس درس درس و سختگیری و محدودیت من نمیخواهم تمام زندگیم درس شود من میخواهم در این سن کمی تفریح کنم و لذت ببرم گویا میدانم اگر در این سن نکنم در آینده دیگر نمیتوانم این حس ها را تجربه کنم شما و پدر هیچ وقتی برای من نمیگذارید همیشه سرکار هستید هروقت هم می آیید آنقدر خسته اید که به استراحت میپردازید و کوچک ترین وقتی برای من نمیگذارید. من تمام روز در خانه تنها هستم و تنها کاری که اجازه دارم انجام دهم و میتوانم بکنم و شما آن را قفل نکرده اید درس خواندن است خب من هم دلم میخواهد مثل همه با خانواده ام وقت بگذرانم با پدر و مادرم غذا بخورم ،تفریح کنم کلی آرزوی دیگر اما شما فقط میگویید درس و من برایتان ارزشی ندارم و هر لذتی را از من دریغ کردید حتی تلویزیون هم فقط کانال های آموزشی اش قفل نیست خب پس میگویم چیزهایی که حق من و است و با شما تجربه نکردم و حسرت شده را با دوستانم تجربه کنم و همین حسرت ها و آرزوها به من اجازه ی همچین کاری رو داد.»

مادرم با حیرت و بغض نگاهم کرد گفت:«ما فقط میخواستیم موفق باشی و فکر میکردیم همین که امکانات درسی رو برات فراهم کنیم کافی است و خب هرچه که تو را از موفقیت دور میکرد را منع کردیم و فقط میخواستیم بهترین آینده را داشته باشی. اگر انقدر کار میکنیم و وقتی برایت نمیذاریم یا نمیتوانیم بگذاریم برای تامین زندگی و آینده ی خودت است وگرنه ما از خدایمان است با هم وقت بگذرانیم.»

گفتم:«اما من چی تفریح و علایقم چی؟این همه پول داشته باشیم وقتی حال دلمان خوب نیست به چه درد میخورد؟:

مادرم سری تکان داد و با افسوس گفت: «درست میکنیم آینده را...»

***

دفترچه ی نازنینم

امروز سه هفته از ماجرای نقشه و... گذشته من به یکی از اصل های زندگی پی بردم:

مادر و پدرم بعد از آن اتفاق کمی از شغلشان کم کردند و این چنین وقت بیشتری برای هم میگذاریم و سعی میکنیم با کنار هم بودن و تجربه های جدید کسب کردن و همدلی زمان حال و آینده ی بی نظیر رقم بزنیم و گذشته تلخ رها کنیم و دوباره شکوفا شویم

اما رها کردن به معنای فراموش کردن نیست و باید از تجربه هایی که در گذشته بوده استفاده کرد مثل این است که شما از دریایی پر خطر بیرون بروی ولی شنا کردن را فراموش نکنی و در زندگیت از آن آموخته استفاده کنی اما باید دید آنقدر شجاع هستی که از دریا دل بکنی؟

در نظرم در گذشته غرق نشدن و آموختن و رها کردن یکی از بهترین آموخته های هر فرد است و باید با تمام وجود آن را یاد گرفت البته در این راه باید با با ترس هایت روبرو شوی اما اینگونه میتوان موفق بود به قولی پشت هر سختی آسانی است!

آخ من باید بروم کمی درس بخوانم یادم رفت برایت بگویم درس اندازه در کنار تفریح درست و مناسب همچنین دوستانم در کنار خانواده سرمشق زندگیم شده که آن را مدیون رها کردن دریا هستم!


داستانتابستاننوجوان
انجمن کوچک و مهربان نویسندگان نوجوان! واقع در دبیرستان دخترانه فرهنگ :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید