ویرگول
ورودثبت نام
انجمن نویسندگان نوجوان :)
انجمن نویسندگان نوجوان :)
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

میم مثل مقاومت آبادان

باران کنگرلو؛ کلاس هشتم

موج رادیو را روی رادیو نفت آبادان تنظیم می‌کند و صدایش را بلند می‌کند در حالی که به صدای مضطرب گوینده که اخبار جنگ را می‌گوید گوش می‌کند نگاهش را در مغازه ی کوچک می‌چرخاند تا نگاهش به اوستا و بادبزنش می‌رسد سکوت را می‌شکند:

- اوستا ما چرا موندیم تو این شهر مردم همه رفتن فقط ما موندیم، وقتی کسی تو شهر نیست کی میاد از ما پارچه سیاه محرم بخره اخه؟

با لهجه‌ی آبادانی‌اش و آرامش همیشه‌گی‌اش گفت:

- بریم که شهرو دو دستی تقدیم عراقی ها کنیم؟

سعید چند ثانیه صبر می‌کند و می‌گوید:

- خود سپاه گفته شهرو تخلیه کنید برید ماهشهر یا پیش فامیلاتون تو شهرای دیگه، حتما خطرناکه که گفتن الکی که نمی‌گن.

با بی حوصلگی می‌گوید:

- اگه بمونیم حداقل دلمون نمی‌سوزه که رفتیم و شهر رو تقدیم عراقی‌ها کردیم، بعدشم یه عمره من تو این شهر دارم پرچم سیاه محرم می‌فروشم امسالم می‌مونم برای همون چند تا خونواده ای که تو شهر هستن.

سعید هم حرف اوستا را قبول دارد هم می‌خواهد از شهر برود اما دل کندن از شهری که در آن بزرگ شده برایش سخت است.

صدای رادیو جایگزین صدای همهمه ی مردم شده‌است، سعید نگاهش به پارچه‌های سیاه مغازه کوچکشان درست در وسط بازار که می‌افتد دلش برای سال‌های پیش و همشهری‌هایش تنگ می‌شود و با خودش فکر می‌کند که ممکن است دوباره شهر مثل قبل بشود که صدای انفجار، او و اوستا را از افکارشان بیرون می‌آورد و سریع از مغازه بیرون می‌روند و در سرسرای بازار می‌ایستند و متحیرانه به بیرون نگاه می‌کنند. اوستا در حالی که آرامشش را از دست داده به سعید می‌گوید:

- برو، برو بشین تو مغازه من برم ببینم چه خبره.

و سریع از بازار خارج می‌شود، سعید چند ثانیه‌ای به مغازه خیره می‌شود و تصمیم می‌گیرد او هم برود و ببیند چه خبر است.
و سریع از بازار خارج می‌شود، سعید چند ثانیه‌ای به مغازه خیره می‌شود و تصمیم می‌گیرد او هم برود و ببیند چه خبر است.


و سریع از بازار خارج می‌شود، سعید چند ثانیه‌ای به مغازه خیره می‌شود و تصمیم می‌گیرد او هم برود و ببیند چه خبر است. در را می‌بندد و به سمت در خروج بازار می‌دود. چشمش که به بیرون می‌خورد جلوی آسمان آبی را دود سیاهی گرفته، کمی می‌ایستد و تمام اتفاقاتی بدی که ممکن است افتاده باشد را مرور می‌کند، کمی جلوتر از او اوستا با چند رزمنده درحال صحبت کردن است تصمیم می‌گیرد تا آمدن او، به سمت خانه ای که از آن دود می‌آید برود، با تمام توانش شروع به دویدن می‌کند به خانه کوچک قدیمی می‌رسد، هنوز دود از سقف بیرون می‌آمد اما خود خانه زیاد تخریب نشده بود همین موضوع سعید را کنجکاو تر می‌کند آرام در نیمه باز چوبی را باز می‌کند و وارد می‌شود متحیرانه چشمش را می‌چرخاند اما چیزی در راهروی طولانی و کمی تخریب شده کمکی به رفع کنجکاویش نمی‌کنند. پایش را از روی چوب‌ها و آجرهای های روی زمین می‌گذارد و آرام رد می‌شود، یک آجر سبک کوچک برای دفاع از خودش برمی‌دارد و راهش را ادامه می‌دهد تا به یک اتاقک کوچک می‌رسد که در چوبی قهوه‌ای روشن و بلندش از جا کنده شده و روی زمین افتاده نفس عمیقی می‌کشد و با احتیاط وارد اتاق می‌شود مرد جوانی درحالی‌که پشت به سعید ایستاده با چیز‌هایی مثل مین را جا‌به‌جا می‌کند، سعید در‌حالی که از دیدن مین‌ها کمی ترسید است با نگرانی سلام می‌کند، مرد جوان سریع به طرف او بر‌می‌گردد و با عصبانیت می‌گوید:

- اینجا چکار می‌کنی بچه؟

از نداشتن لهجه می‌شد متوجه می‌شود که اهل این دور‌و‌بر‌ها نیست، سعید با نگرانی می‌گوید:

- من بچه نیستم ۱۵ سالمه، صدای انفجار اومد بعد من اومدم ببینم چه خبره.

مرد جوان که کمی آرام شده‌است می‌پرسد:

- خونه‌تون نزدیک اینجاست؟

او که حالا از ترسش کم شده جواب می‌دهد:

- نه، من تو اون بازار سیاه‌فروشان‌ کار می‌کنم.

مرد دوباره می‌پرسد:

- پس خانوادت کجان؟ رفتن از شهر؟

سعید کمی بغض می‌کند و می‌گوید»

- خدا رفتگان شما رو بیامرزه، سه سالم بود هم مادرم هم آقام تو یه کارگاه کار می‌کرد که اونجا آتیش گرفت و عمرشونو دادن به شما. الانم پیش اوستام که یه‌جورایی عموم میشه زندگی می‌کنم اونم تنهاست.

مرد که ناراحت شده می‌گوید:

- خدا رحمتشون کنه، اگه قول بدی به کسی چیز نگی بهت می‌گم ما اینجا داریم چی‌کار می‌کنیم.

سعید، به مرد جوان قول می‌دهد. مرد لباس خاکی‌اش را می‌تکاند و سمت او می‌رود و می‌گوید:

- ما اینجا مین خنثی می‌کنیم و می‌سازیم و کلا کارمون یه‌جورایی تامین تجهیزات جنگیه.

سعید درحالی‌که ترسیده می‌گوید:

- پس اون صدای انفجار و اون دودا برای چی بود؟

مرد که وسایل روی میز را مرتب می‌کند می‌گوید:

- اون چیز خاصی نبود داشتیم یه چیزی رو امتحان می‌کردیم.

سعید که هنوز کنجکاویش بر‌طرف نشده می‌گوید:

- پس چرا هیچ‌جا خراب نشده؟

- اینجا امتحان نکردیم که چند متر اونور تر امتحان کردیم اما چون خیلی قوی بود دودش تا اینجا هم اومد، راستی اسمت چیه؟

سعید که به مرد جوان اعتماد کرده اسمش را می‌گوید و اسم او را هم می‌پرسد:

- احمد

احمد کمی مکث می‌کند و می‌گوید :

- ببین سعید اینجا رو مردم کلا تخلیه کردن یعنی چون اینجا اصلا خونه نیست و مردم زندگی نمی‌کنن مغازه‌دارا تخلیه کردن بخاطر اینکه کارایی که ما اینجا می‌کنیم خطرناکه، عجیبه که شما هنوز نرفتین.

- آخه اوستا راضی نمی‌شه بریم نه از اینجا نه از شهر نه از بازار می‌گه من پنجاه ساله دارم سیاهی می‌فروشم برای محرم بعد یه‌دفعه بذارم برم، یعنی وجدانش نمی‌ذاره که بذاره بره.

احمد سمت اجاق‌گاز کوچک می‌رود و شعله را خاموش می‌کند تا برای سعید چای بریزد کمی فکر می‌کند و می‌گوید:

- شما باید از اینجا برین می‌دونم سخته ولی باید اوستاتو راضی کنی حداقل اگه از شهر نمی‌رین دیگه نیاین بازار بهش بگو بخاطر جون خودشه وگرنه هیچکس دوست نداره شهرشو ول کنه بره. ایشالا تا چند وقت دیگه که جنگ تموم شد همه مردم به خوبی و خوشی میان تو شهر دوباره مثل قبل همه زندگی می‌کنن.

سعید چیزی نمی‌گوید، احمد دو لیوان چای را سمت او می‌آورد و روی چهارپایه می‌نشیند و می‌گوید:

- گفتم که بهتره برین ولی شاید اوستا راضی نشه اگه نشد تو می‌تونی اگه دوست داشتی بیای اینجا و تو کارا به من کمک کنی ولی از همین الان بهت دارم می‌گم که فقط می‌تونی تو کارایی که خطرناک نیست کمک کنی.

سعید قبول می‌کند و به سمت مغازه می‌رود. تا به مغازه برسد به فکر راهی برای راضی کردن اوستا برای دل‌کندن از بازار بود تا به مغازه می‌رسد با نگاه عصبانی اوستا روبه‌رو می‌شود و با اضطراب سلام می‌کند، اوستا عصبانیتش را قورت می‌دهد و می‌گوید:

- و علیکم السلام آقا سعید، کجا تشریف برده بودین؟ دل ما خوش بود که مغازه رو سپرده بودیم دست شما.

سعید تمام ماجرا را برایش تعریف می‌کند و به خانه برمی‌گردند. صبح فردا سعید به آن خانه کوچک نزدیک بازار می‌آید و به احمد و دوستانش کمک می‌کند، سعید و اوستا در شهر ماندند و نمی‌گذارند شهر به دست عراقی‌ها بیفتد.

داستاننوجوانمحرمدفاع مقدس
انجمن کوچک و مهربان نویسندگان نوجوان! واقع در دبیرستان دخترانه فرهنگ :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید