زینب قائمپناهی، کلاس هشتم
دکمههای پیراهنم را بستم و خودم را در آیینه قدی مقابلم خوب برانداز کردم. پیراهن سرمهای و بلند همراه با نوارهای کار شده طلایی، که مثل همیشه به رویم میخندیدند. کلاه بلند مخلملیام را بر سر گذاشتم و به طرف ایوان رفتم. عقیق کنار حوض بزرگمان نشسته بود و با حوصله گلدوزی میکرد. چارقد فیروزهای اش با بوتهجقههای طلایی و خوش و آب رنگ با حوض همنوا شده بود و فضا را زیبا و ملموستر میکردند. نردههای ایوان را گرفتم و هوای بهاری وسوسهام کرد نفسی از عمق جان بکشم. ماهگل خم شده بود و به همراه دوسه خدمتکار دیگر، حیاط را جارو میکشید و دور و بر مادر راه میرفت و هر آنچه نیاز داشت به طرفة العینی برایش مهیا میکرد. تا چشمش به من افتاد دست از جارو کشیدن کشید و گفت:
-سلام آقا. ظهرتان به خیر. چاشت نخورده بیرون میروید؟!
سرم را به نشان سلام تکان دادم و همانطور که نگاهم به دستان عقیق بود گفتم:
- میل ندارم. همانجا در دکان با سهراب میرزا لقمهای میخورم.
مادرم و عقیق گویا تازه متوجه حضور من شدهبودند سلام و علیک کردند و سفارش کردند به سهراب بگویم زودتر برگردد. نفس عمیقی کشیدم و رو به خانه برگشتم. سقف نگارکاری شده اندرونی هنوز هم برایم تازگی میکرد و فرشهای ابریشمیاش ترغیبم میکردند تا رویشان قدم بگذارم. دو ستون سمت راست و چپ سرسرا هم همچنان استوار چشمان خیرهشان را از من بر نمیداشتند. پلههای ایوان را پایین آمدم و روی تخت چوبی مقابل عقیق به پشتیها تکیه دادم. آنچنان با ظرافت مشغول به کارش بود که اهمیت نمیداد به او خیره شدهام. سرش را که پایین میآورد سینهریز طلایی و کار شدهاش بیشتر جلب توجه میکرد و با حرکت دستهایش النگوهایش جیرینگ جیرینگ صدا میدادند. رنگ پارچه گلدوزی خیلی به لباسش میآمد، یک جامه شیری رنگ و کار شده با نقشهایی دلربا. محو گلدوزیاش گشتم. تسبمی کردم و گفتم:
-عقیق بلبل گلدوزیات خیلی چشمنواز است! خوشا به حال عماد که قرار است زین پس حسابی از هنر هایت بهره ببرد! من جای او بودم زودتر شروط مادر را انجام میدادم تا شاهدخت آیندهام در فراق من خودش را به هنر های مختلف سرگرم نکند.
عقیق سرش از روی گلدوزی بلند کرد و چشمی برایم نازک کرد. سپس همانطور که با حوصله نخهایش را روی دامن بلند و پرچینش کنار هم میچید گفت:
-اولا تو به فکر خودت باش که چند صباحی دیگر باید مثل عماد به فکر شاهدخت آیندهات باشی. ثانیا برادرمان در دکان معطلت مانده، بهتر نیست زودتر عازم بازار شوی یوسف؟
خندیدم و دستم را روی زانوهایم گذاشتم و از جا بلند شدم. ماهگل همچنان داخل اندرونی مشغول رفت و روب بود و گویی در عالم خودش سیر میکرد. رو به مادرم کردم که روی صندلیاش کنار درختان سرو نشستهبود و به کار کردن خدمتکاران خیره شدهبود. چارقد بنفش تیرهاش با النگوهای خوش ساخت در دستش، خودنمایی میکردند. خواستم خداحافظی کنم که خودش پیشدستی کرد و گفت:
-یوسف جان امشب که از دکان آمدی چند کتیبه با خود بیاور. از خاطرم رفت که به سهراب بگویم. فردا اول محرم است خوبیت ندارد اندرونی را سیاهپوش نکردهباشیم!
چشمی گفتم. خداحافظی کردم و به طرف در اندرونی رفتم که پس از چند پله به بیرونی راه پیدا میکرد. نگاهم را در حیاط چرخاندم و با قامت بلند سروها و کاج ها چشمانم تا سقف آسمان رفت. حیف که تیزی آفتاب صلاة ظهر چشمانم را زد. وگرنه بیشتر به آسمان خیره میشدم. از در خانه که بیرون آمدم کوچه مثل همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود. گروهی که نمازهایشان را خواندهبودند از مسجد بیرون میآمدند و به سمت بازار روانه میشدند. دستم را حائل چشمانم کردم تا از نور آفتاب در امان باشد.
به سمت بازار حرکت کردم. درشکهها از کنارم میگذشتند و اکثرا هم حامل بازاریهای سرشناسی بودند که لباسهای ابریشمی پوشیده و کلاههای زینتدار بر سر نهاده بودند. هرکدام هم به محض دیدن من دستشان را روی سینهشان میگذاشتند و سلام و احوال پرسی میکردند. در بازار به واسطه خوشنامی پدر خدابیامرزمان شهرت زیادی داشتیم. از پایینترین راسته بازار تا خود بازار پارچهفروشان همه ما را میشناختند. صدای چرخ درشکهها و سم چارپایان و فریادهای دست فروشها بازار را پر کردهبود. قبل از آنکه به دکان خودمان بروم قصد داشتم سری به مغازه حاج یونس بزنم. تازه از سفر تجاری یکماههاش برگشتهبود. به در مغازهاش که رسیدم با شادی از جا بلند شد و به طرفم آمد. لباس بلند و مشکی رنگش که با بوتهجقههای طلایی کار شده بود را پیش از همه دیدم بعد هم چهره خندان و دست آخر هم کلاه بلند و مخملیای که وسطش یک جواهر سبز رنگ جا خوش کردهبود. حاج یونس همانطور که لبخند زده بود مرا در آغوش کشید و گفت:
-سلام یوسف جان! صفا آوردهای! مثل همیشه بوی پدرت محمد میرزا را می دهی! چهره و محاسن زیبای تو مرا همواره به یاد او میاندازد! میدانم که این را بارها به تو گفتهام ولی شرمنده هربار تو را میبینم اختیار از کف می دهم!
لبخندش مرا یاد وقتهایی انداخت که با پدرم شریک بود. هربار به خانهمان میآمد همینطور لبخند به لب داشت و با من و عقیق که آن زمان کودکی بیش نبودیم شوخی میکرد و سهراب را که نوجوانی پانزده شانزدهساله بود نصیحت میکرد و از خوبیهای پدرم میگفت. بعد از مرگ پدرم هم همیشه به خانهما سر میزد. گرچه هیچ وقت از لحاظ مالی کمبود نداشتیم ولی سهراب شروع به کار کردن در دکان پدر کرد که آن زمان اسم و رسمی در بازار و دربار بههم زدهبود. از خیالاتم بیرون آمدم و با لبخند جواب حاج یونس را دادم:
-شما همیشه به من لطف دارید! جبرانش برایم سخت می شود.
او هم از ته دل خندید و ادامه داد:
-عجیب نیست که بعد از گذشت ده سال هنوز آوازه نام پارچهسرای شمس بر سر زبان هاست و در دربار هم سری سوا دارد! همهاش به خاطر تربیت محمد میرزا و مادرت تاج الملوک است که این چنین شهرت پدر را پرآوازهتر کردید! هم تو و هم سهراب میرزا!
جواب سخنهایش را تنها توانستم با پایین انداختن سر و یک لبخند بدهم. دعوتم کرد تا چای بخورم و اندکی برایم صحبت کند ولی من سهراب را بهانه کردم که معطل مانده و باید به دکان بروم! مغازه حاج یونس با دکان ما فاصله چندانی نداشت برای همین با نگاه کردن به معرکهگیرها که کارهای عجیب غریب میکردند و از مردم سکه می ستاندند راه کوتاهتر هم شد و خود را مقابل دکانمان دیدم. سردر مغازهما در این راسته نظیر نداشت. لبخندی زدم و وارد دکان شدم. به محض ورودم سهراب سرش بالا گرفت و با ظاهر همیشگیاش یعنی پیراهن بلند و کار شدهاش که بوته جقهها و ترنجهای ریز و آبی داشت و کلاه بلند و جواهرکاری شدهاش به من لبخند زد و سلام کرد و احوال خودم و اهلخانه را پرسید. سپس دوات و قلم را سمتم روی پیشخوان سراند و گفت:
-بیا سر این حساب و کتابها. خوب دقت کن یوسف! چیزی از قلم نیاندازی!
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
-برادر بگذار از راه برسم و یک استکان چای بنوشم بعد هرچه بگویی بر دیده منت!
خندهای کرد و سری تکان داد و مقابل دخل ایستاد. مشتریای که ظاهر برازندهای داشت و جواهر روی کلاهش یاقوتی قرمز و بزرگ بود؛ رو به روی دکان ما ایستاد و با لبخند شروع کرد با سهراب سلام و احوال پرسی کردن:
-سلام سهراب میرزا! خستهنباشی. با اجازه من فردا اول صبح برای گرفتن کرباسهایم مزاحم میشوم.
سهراب هم با همان خوش برخوردی جواب داد:
-سلام میرزا ناصر. درمانده نباشی! ما که فردا دیگر این مغازه نیستیم. به بچهها میسپارم زودتر کارت را انجام دهند که حوالی غروب آن را تحویل بگیری.
مشتری پیشانیاش را چروک انداخت و گفت:
-چرا اینجا نیستید؟ اتفاقی افتاده؟
سهراب خندید و گفت:
-حواست کجاست مرد مومن؟ فردا اول محرم است. ما به سنت هرساله محرم صفر را در بازار سیاههفروشان هستیم.
مشتری سری تکان داد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت. من هم استکان به دست پشت پیخوان نشستم و نگاهی به حسابها کردم. دیدم سهراب شال و کلاه کرده و میخواهد برود. همانطور که کلاهش را مرتب میکرد گفت:
-یحیی را پی کتیبههای دیوار تکیه دولت فرستادم. گمانم الان هاست که باز گردد. چشم از آنها برندارید! یوسف مبادا بروی و پای دخل بنشینی برادر! یحیی خودش مینشیند؛ تو این حسابها را تکمیل کن. عصری بر میگردم و این کتیبهها را برمیدارم. خدانگهدارت.
سری به نشانه تایید تکان دادم و خداحافظی کردم. او را با نگاهم دنبال کردم که هر دو قدم یکبار دستش را روی سینهاش میگذاشت و با بقیه احوالپرسی میکرد. اهل بازار راست میگفتند چقدر این رفتارهایش شبیه پدر بود! به گمانم ربعی از ساعت نگذشته بود که ماهگل طبق عادت همیشگیاش آمد و در ظرفی بقچهپیج شده غذایم را رساند. بوی آبگوشت در جانم نشست و زبانم به تشکر باز شد. ماهگل هم روبندهاش را انداخت و سری تکان داد و رفت. خواستم بقچه غذا را باز کنم که یحیی با کتیبهها از راه رسید. یک کارگر هم همراهش بود و کمکش کتیبهها را آوردهبود. دو سکه به کارگر انعام داد و باهم کتیبهها را به داخل دکان آوردیم. یحیی تا چشمش به غذا افتاد دستانش را به هم مالید. نهار را که خوردیم یحیی پای دخل رفت و من غرق در حساب و کتابها شدم و زمان از دستم در رفت. به خود که آمدم غروب شدهبود و سهراب از راه رسید. جناب یاور و چهار قزاق هم همراهش بودند. گرم سخن گفتن شدهبودند که جلو آمدم و سلام کردم. سهراب بعد از جواب سلام گفت:
-یوسف سریع کتیبه ها را بیاور که حالا هم دیرمان شده! فکر کنم تا پاسی از شب خانه نیایم. تو برگرد تا شب مادر و عقیق تنها نباشند.
چشمی گفتم و کتیبهها را به سختی به همان چهار قزاق دادم. آنها هم با قدمهایی بزرگ و سریع از مقابل دیدگانم محو شدند. کمی دیگر در مغازه نشستم و بعد هم در دکان را قفل کردم و با یحیی راه افتادیم. در یکی از کوچه پس کوچههای اطراف بازار یحیی از من جدا شد و به خانهاش رفت. صدای اللهاکبر اذان از مسجد گوشم را نوازش میداد و گواه غروب آفتاب شد. به در بیرونی که رسیدم کلون در را چند بار زدم که ماهگل در را باز کرد و شروع کرد به احوالپرسی. وارد اندرونی که شدم نوری که از شیشههای رنگی به چشمم میخورد دلم را گرم کرد. هوا تاریک شدهبود و توی یکی از اتاقها مشغول مطالعه بودم. به ناگاه عقیق در را باز کرد و وارد شد. کتیبههایی که میخواست را طلب میکرد:
-چند بار من و مادر به تو یادآوری کردیم که از دکان برایمان بیاوریشان! اما تو کلا در دنیای خودت سیر میکنی یوسف! انگار نه انگار بیست ساله شدهای! گویی همان کودک ده یازده ساله خجالتی باقیماندهای!
سرم را تکان دادم و خندیدم و وعده دادم فردا برایش بیاورم! او هم گوشه چشمی نازک کرد و از اتاق بیرون رفت. دوباره مشغول مطالعه شدم که نفهمیدم کی به خواب رفتم. صدای تقه در اندرونی مرا به خود آورد. اندکی نگذشته بود که سهراب با حالی زار داخل آمد. چشمانش نیمه باز بودند و خستگی بهقدری در چهرهاش محسوس بود که عنقریب بود از حال برود. سراسیمه از جایم برخاستم و به سمتش رفتم. کمی تکانش دادم تا به خود آمد و گفت:
-آمدهام دوتا از کتیبههایی که خودم خطاطی کردهام را ببرم. یوسف میدانی کجا هستند؟
همانطور که سخن میگفت بیاختیار روی زمین نشست. کتیبهها را برایش آوردم و گفتم:
-برخیز برادر! آبی به صورتت بزن با این حال که داری خدایی نکرده در کوچه از حال میروی!
سرش را تکان داد و گفت:
-نمیدانم چرا امشب انقدر خستهام! تنها کتیبهها را میدهم و باز میگردم. نگران نباش.
بعد هم آبی به صورتش زد و از در اندرونی بیرون رفت. یک ساعت بعد دوباره باهمان حال بازگشت بدون هیچ تاملی لحاف را بر سر کشید و خوابید. من هم مطالعه را تمام کردم و جایم را انداختم، فردا سهراب محال بود با این حالش بتواند به بازار برود. با خود گفتم خودم فردا مغازه را خواهم گرداند. اما مراسم روز اول محرم چه میشد؟ رسم بود که بزرگان شهر و خود شاه و اهل حرمش در آن شرکت کنند. این جماعت قاجار حسنی داشتهباشند همین سوگواریهای محرم است! فعلحال کاری از دستم برنمیآمد. بهناچار خود سهراب باید در آن شرکت میکرد. در همین افکار بودم که متوجه نشدم چگونه به خواب رفتم. با صدای اذان صبح که از مسجد بلند شدهبود از خواب پریدم. دستی به چشمانم کشیدم و از جا بلند شدم. عقیق و مادر هم بیدار شدهبودند. جامهام را بر تن کردم و خواستم از در بیرون بروم که به عقیق سفارش کردم:
-یک وقت نگذاری سهراب از خانه بیرون بیاید! اندکی دیگر برای نماز بیدارش کن ولی اجازه نده به بازار بیاید. دیشب با چه حال زاری به خانه آمد!
عقیق روی صورتش زد و جویا شد که چرا و چهشدهاست!؟ من هم که چیزی نمیدانستم یکجوری آرامش کردم و از خانه بیرون رفتم. بعد از نماز سریع از مسجد بیرون آمدم. بازار امروز حال عجیبی داشت. بهطرز عجیبی خلوت بود. به ندرت میشد دید دکانی باز باشد. با کمال تعجب دیدم که حتی دکان حاج یونس هم بسته است! به راسته بالای بازار سیاههفروشان که رسیدم حال و هوای غریبی تمام وجودم را گرفت. کتیبههای آنجا همیشه برایم یادآور دسته و تکیههای محرم و تعزیهها بود. پارچهها و کتیبههای خطاطی شده و مشکی با جملههای مختلف از هرکجا آویخته شدهبود. بوی گلابی که همیشه حس میکردم و ناخودآگاه لبخند میزدم محو شدهبود. اضطراب عجیبی مثل خوره به جانم افتادهبود. به چند متری مغازه که رسیدیم دیدم جناب یاور و سی چهل قزاق جلوی مغازه ایستادهاند و بقیه هم دورتا دور مغازه جمع شده و درگوشی باهم سخن میگفتند. به ناگاه پاهایم سست شد. جلوتر نرفتم و پشت دیواری مخفی شدم. ناگهان یاور فریاد کشید:
-پس چرا سهراب میرزا نیامد! حالا که قصد آمدن ندارد به خانهاش میرویم.
بعد هم عزم حرکت کردند. نفهمیدم چطور از میان کتیبهها میدویدم و مثل کودکانی که مادرشان را گم کردهبودند ترسیدهبودم. به در خانه که رسیدم با مشت به در کوبیدم. ماهگل سراسیمه در را باز کرد و من مجال سخنش ندادم. پرده بیرونی را کنار زدم و خودم را داخل حیاط انداختم. با عجله از پلههای ایوان بالا رفتم که عقیق و مادر بهت زده جویا شدند:
-چهشده! چرا این طور میکنی؟
من به طرف سهراب رفتم که داشت آماده میشد. فریاد کشیدم:
-سهراب فرار کن! یا فرار کن یا مخفی شو! همین حالا یاور و سی چهل قزاق در راه خانهاند!
سهراب که از تعجب پلک نمیزد سری تکان داد و گفت:
-یوسف چرا شلوغش میکنی؟
بعد هم کلاهش را بر سر نهاد و با آرامش عجیبی ادامه داد:
-حتما بخاطر اینکه در مراسم روز اول محرم شرکت نکردهام شاه از من رنجیده شده! چیزی نیست چرا همه چیز را دشوار میکنی؟!
سرم را تکان دادم و گفتم:
-تو نمیدانی سهراب! آنان را ندیدهای! خشمگینتر از آن بودند که از چنین مسئلهای رنجیده خاطر باشند! آن جماعت که من دیدم به قصد بردن سر آمدهبودند نه دستار!
تا خواستم که به سهراب بفهمانم فرار کند کار از کار گذشتهبود. صدای فریاد یاور آمد که میگفت:
-سهراب میرزای شمس! بیرون بیا! خودت را نشان بده.
سهراب با شنیدن صدای یاور سراسیمه به طرف در بیرونی شتافت. هنوز هم برای مخفی شدن دیر نشدهبود ولی او بیهراس به طرف در میرفت. گویی یقین داشت که گناهی مرتکب نشدهاست. دنبال سهراب دویدم. عقیق هم چادرش را بر سرش انداخت و دنبالم دوید. به محض باز شدن در یاور فریاد کشید:
-دستگیرش کنید!
دو قزاق به طرف سهراب آمدند. سهراب خشکش زدهبود و بهتزده نگاهشان میکرد. من هم سرشان فریاد میزدم که چرا و چهشده! دست آخر یکی از قزاقها به لحن کنایه گفت:
-چرا خودتان به تکیه دولت نمیروید؟ همه آنجا هستند هم فال است و هم تماشا!
سهراب همچنان با صورت ترسیده و بهتزدهاش دنبال آنها کشیده میشد. عقیق عبا و روبنده کرد و پشتسرم راه افتاد. پابه پای هم میدویدیم. از کوچه پس کوچهها میگذشتیم و یک لحظه هم نمیایستادیم. به تکیه که رسیدیم همه آنجا جمع شدهبودند. زنها روبنده به سر پچپچ میکردند و مردها هم با نگاه سنگینشان بهمان خیره شدهبودند. از در تکیه که وارد شدم خشکم زد! آنچه را میدیدم نمیتوانستم باور کنم! پاهایم سست شد! عقیق هم به محض رویت تکیه روی زمین نشست و زیر لب گفت: «یا جده سادات!» روبندهاش را کنار زد و چشمان ترسیدهاش نمایان شد. تمام دیوارهای تکیه به جای اینکه سیاهپوش باشند و کتیبه بهشان باشد؛ پر از پارچههای قرمز و آذین و ریسههای جشن بود! کمکم پچپچهای مردم بلند شد:
-اینان شاه را به سخره گرفتهاند!
-چطور توانستند با مجلس امام حسین ع این کار را کنند؟ از خدا هراس ندارند؟
-چه کسی باور میکند او پسر میرزا محمد شمس باشد!؟
-جزای او پوسیدن در زندان است! مردم شرم ندارند!
عقیق روبندهاش را انداخت و با پاهایی لرزان به سمت در رفت. نگاههای سنگین مردم و کنایههایشان آبمان میکرد. من جلوتر میرفتم و عقیق پشتم میآمد. به میانه راه که رسیدیم رویم را به سمتش برگرداندم و گفتم:
-تو برگرد عقیق! کاری از تو ساخته نیست. یحیی را سراغ مغازه میفرستم و خودم هم به داروغهخانه میروم. فقط تو را جان عزیزانمان جوری با مادر سخن نکن که دل نگران شود. آهستهآهسته به او بگو. اگر هم دیدی طاقت شنیدن ندارد هیچ نگو تا من بازگردم.
گویی عقیق همچنان بهتزده بود و گمان میکرد هرآنچه دیده کابوسی دهشتناک بیش نیست! کمی طول کشید تا سخن گفت:
-کاش میگذاشتی همراهت بیایم. منتظر ماندن از شنیدن خبر ناخوشایند سختتر است یوسف!
سرم را تکان دادم و گفتم:
-نه عقیق نه! تو به خانه برو و مراقب مادر باش. مبادا حالش بد شود! درضمن. کارهای سخت همیشه به دوش مردان نیست. زنان گاهی بیش از مردان تحمل سختی میکنند.
این را گفتم و به سمت داروغهخانه راه افتادم. عقیق هم راهش را کج کرد و به سمت خانه رفت. در بین راه همه به من جوری نگاه میکردند که گویی مرتکب قتل گشتهام. ترجیحا سرم را پایین انداختم. در دلم به عقیق حسودیام شد. روبنده داشت و کسی آن را نمیشناخت. به داروغهخانه که رسیدم دو سرباز مقابل دربش نگهبانی میدادند. یکیشان لاغراندام و قدبلند بود و دیگری شکمش برآمده بود و قد کوتاهی داشت. گویی هرروز گوسفندی را بر زمین میزده و تنهایی آن را میخوردهاست. همچنان که سرم پایین بود گفتم:
-میخواهم جناب یاور را ببینم!
سرباز بلندقد با صدایی کلفت و جدی گفت:
-بهچه منظور؟
من هم با قاطعیت گفتم:
-یکی از خویشانم را بیگناه به بند کشیدهاند.
سرباز پوزخندی زد و راه را برایم باز کرد. در که باز شد گویی ظرفی از آب یخ روی صورتم خالی کردند. تا چشم کار میکرد سیاهی بود. سرباز خواست در را ببندد که گفتم:
-مسلمان اینجا چشم، چشم را نمیبیند! حداقل مشعلی ده تا جلوی پایم را ببینم.
سرباز همانطور که آرامآرام در را میبست گفت:
-جلوتر که بروی یک در است. پشت آن در مشعلهایی بر دیوار نهادهاند.
این را گفت و در را بههم کوبید. صدای کوبیده شدن در، در سرم پیچیدهشد و بدجوری ته دلم را خالی کرد. آرام آرام راه افتادم و دستم را به دیوار گرفتم تا در آن ظلمات زمین نخورم. کمی که رفتم مطابق حرف سرباز دری مقابلم بود. چندبار به دریچه روی در زدم که سربازی آن را گشود. دوباره سوال کرد چی میخواهم من هم هرآنچه به سرباز مقابل در توضیح دادهبودم برای او نیز بازگو کردم. یک دقیقهای در سکوت گذشت و بعد هم در باز شد. همانطور که سرباز میگفت هر یک متر مشعلها بر دیوار بود. به واسطه نور مشعل رنگ خاکستری دیوار پیدا شدهبود. صدای نالهها و فریادهای مجرمان در راهرو میپیچید. کمی که در راهرو جلو رفتم دو مرد روی صندلیای نشستهبودند. تا چشمشان به من افتاد پرسیدند:
-به دنبال که آمدهای؟ اینجا چه میکنی؟
من هم دوباره برای آنان توضیح دادم آنچه را رخ دادهبود. مردی که کلاهی ساده بر سر داشت وجامهاش مشکی و بیطرح بود و محاسن سفید داشت گفت:
-نمیخواهم امیدت را ناامید کنم جوان ولی هرکه را به اینجا آوردهاند تنها به واسطه محاکمه بیرون رفتهاست. اینجا گنهکار و بیگناه بی معناست!
امیدم ناامید شد. سرم را پایین انداختم و جلوتر رفتم که به دفتر یاور رسیدم. سرش داخل کاغذ بود و با قلم چیزهایی مینوشت. تا سر بلند کرد و مرا دید کاغذش را با عجله جمع کرد و با چهرهای درهم و با کنایه گفت:
-اینجا چه میخواهی یوسف شمس!
من هم سرم را بالا کردم و با قاطعیت تمام گفتم:
-در پی برادرم آمدهام. خودت خوب میدانی که سهراب گناهکار نیست!
یاور از پشت میز بلند شد و گفت:
-شواهد که این را نشان نمیدهد!
نفسی از سر خشم کشیدم و گفتم:
-شما که خود دیشب همراه او بودید! او کی وقت کرد ریسه و آذین را جای سیاهه و کتیبه بدل کند جناب یاور؟
یاور سرش را کج کرد و جواب داد:
-همان وقت که درپی وسیلهای به خانه برگشت! کسی چهمیداند یوسف! نه؟
نمیدانم این احساس من بود یا واقعیت داشت. قاطعیت همیشگیاش در سخنانش نبود. کمی جلوتر رفتم و ادامه دادم:
-شما که مارا میشناسید! نان و نمک مارا خوردهاید! آخر این کارها چه معنا میدهد؟
یاور دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:
-موضوع تنها این نیست جوان! پای یک قتل نیز در میان است! جنازه منشی الممالک دیشب در مقابل تکیه پیدا شده! مطمئن باش اتهامش از آن سهراب است. تو هم بیش از این پیگیر نشو یوسف! چون و نان نمکتان را خوردهام میگویم! ریختن خون برادرت واجب است. بیش از این تقلا نکنید!
همانطور که نزدیک بود از خشم فریاد بزنم گفتم:
-ریختن خون برادر من واجب نیست! ریختن خون چون شمایی واجب است که بیهراس از خداوند به مسلمانان تهمت میزنید و فرصت دفاع کردن هم نمیدهید! ننگ بر شما و حکومت متظاهر قاجار!
این را گفتم و به سرعت از همان راهی که رفتهبودم بازگشتم. دلم خیلی شکسته بود. از طرفی خشمی در دل داشتم که باعث شدهبود دستانم را مشت کنم و پشتسرهم نفسهای عمیق بکشم. بهقدری خشمگین بودم که هیچ صدایی به جز حرفهای یاور نمیشنیدم. در دلم میگفتم:
-سهراب جرئت هلاک کردن یک مورچه را نداشت! آخر او را چه به قتل منشی الممالک! خدایمن! هزار بار استغفار میکنم حتی از فکر کردن به ننگ توهین به سوگواری اهلبیت پیامبر ص!
اینها را در دلم میگفتم و کوچه پس کوچهها را پشت سر میگذاشتم. به محض اینکه به بازار سیاههفروشان رسیدم پاهایم سست شد. دلم بدجوری شکستهبود. یک عمر پدرم با سختی و زحمت و شب به خانه نیامدن شهرت و خوشنامی در بازار بههم زدهبود و خطاطی کتیبههای محرم را میکرد. حال چگونه با بیرحمی تمام چنین تهمتی به پسرش میزدند! سیاههها و کتیبههای آویخته شده را که دیدم کم مانده بود همانجا کنار دکانهای سیاهپوش بنشینم و هایهای گریهکنم. سقف گنبدی شکل بازار برایم به تنگی یک قفس شدهبود. صدای فروشندهها و مشتریها که چانه میزدند و روضهخوانی که روضه میخواند کمکم در گوشم گنگ میشد. بازاری که همیشه برایم بوی عطرخوش و یادآور عزاداریهای مردم و دستهها بود و با تمام وجود دوستش داشتم حالا برایم به دلگیری یک زندان شدهبود. تنها چیزی که باعث تحمل آن فضای سنگین بود؛ نام مبارک امام حسین ع و قمر بنیهاشم ع بر روی کتیبهها بود. با دستم پارچههای سیاه و بلند آویزان از سقف را کنار زدم. کمی که در بازار جلو رفتم داخل کوچهای پیچیدم و راهم را سوی خانه عماد کج کردم. هرچه باشد او قرار است داماد آینده خانواده ما باشد. پدرش هم که وزیر حضور دربار است و نفوذ زیادی دارد. چهبهتر که از همین طریق پیگیری کنم! کمی که راه رفتم به در خانهشان رسیدم. دری بلند و چوبی که بالایش پراز نگارکاری بود. بیمعطلی کلون در را چندین بار کوبیدم که عماد سراسیمه در را باز کرد. سلامی کرد و با دیدن حال آشفتهام خودش نگفته قصد آمدنم را فهمید و با لحنی ترسان گفت:
-یوسف اوضاع خطرناک است. پدرم از وقتی که به خانه آمده میگوید شاه خیلی برزخ است! آخر میدانی منشی الممالک بسیار برای شاه عزیز بود. خیلی از اسرارش را به او میگفت و وی را امین خود میپنداشت. آنقدر به او اطمینان داشت که حتی حساب و کتابها را هم به او سپردهبود! حتی اگر بتوانید قضیه ی آذین بندی تکیه دولت را ماستمالی کنید، با این تهمت قتل هم که به سهراب میرزا زدهاند مجازاتش از شکنجه سخت و زندان و یا زبانم لال اعدام بیشتر نباشد کمتر نیست!
اینها را که شنیدم انگار همهی دنیا میخواست روی سرم خراب شود. با لحنی ملتمسانه گفتم:
-عماد تو را به خدا به پدرت التماس کن! کاری کن!
این را که گفتم خود جناب وزیر حضور، جلال الممالک مقابل در آمد. سرش را پایین انداختهبود و تسبیح در دست داشت. سلام سردی کرد و بعد هم ادامه داد:
-یوسف به خدا قسم اگر میتوانستم کاری کنم دریغ نمیکردم. اوضاع دارالحکومه به قدری خراب است که اگر عروسم را دوست نداشتم و به بیگناهی سهراب مطمئن نبودم این وصلت را برهم میزدم! اما باور کن شاه از جایی دیگر تامین میشود! سخنان امروز عالیجناب همایونی به قدری قاطع و وحشتناک بود که مرا هم ترساند!
سری تکان دادم و از در خانه او هم ناامید و دلشکسته بازگشتم. روی برگشت به خانه را نداشتم. پس دوباره راهم را به طرف بازار سیاههفروشان کج کردم. قدمهایم به اختیار خودم نبود. صدای کوبیدن مسگرها به مس درسرتاسر بازار میپیچید و رشتهافکارم را از هم میگسست. گدایی گوشه بازار نشستهبود و دستش را روی صورتش گرفتهبود. لباسهای سیاه و پاره به تن داشت. هرکه رد میشد سکهسیاهی مقابلش میانداخت. بیآنکه حتی نگاهش کند. صدای روضه و نوحه از هرطرف به گوش میرسید. گرچه گوشم سوت میکشید و به حال خودم نبودم ولی این جمله را به خوبی شنیدم:
-باز این چه شورش است که در خلق عالم است... باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است...
روضهخوان صدایش را در گلویش انداخته بود و میخواند. حس عجیبی بود. حتی توان اشک ریختن هم نداشتم. تبدیل شده بودم به یک سنگ سرد و بیحس. هرچه جلوتر میرفتم نگاه مردم سنگینتر و طاق بازار به زمین نزدیکتر میشد. جلوی بساط رطبفروشی ایستادم تا برای مغازه اندکی رطب بخرم. تا سهراب بود هرساله خودش همین کار را میکرد. فروشنده تا چشمش به من افتاد روی صورتش چین و چروک انداخت و نگاهش را سوی دیگری سوق داد. بدون و سلام و علیک اندکی رطب طلب کردم که او هم بدون هیچ سخنی با اکراه اندکی رطب در پارچهای ریخت و به دستم داد. دو سکه در جیبم بود. سکه را که مقابلش گرفتم دیدم زیر لب میگوید:
-خدایا توبه. این پولها خوردن ندارد!
نفسم را بیرون دادم و سکه را مقابل بساطش گذاشتم و رفتم. بهقدری منقلب شدهبودم که گویی عنقریب است از حال بروم. دستم را به دیوار گرفتم و ایستادم. بازاری که هربار پا به آن مینهادم مردم عزت و احترامم میگذاشتند و شروع به تعریف از پدرم میکردند حال برایم از هر زندان و محکمهای ترسناکتر شدهبود. پیچی را رد کردم و دوباره کتیبهها و کرباسهای سیاه مقابل چشمانم ظاهر شد. با دستم پارچهها را کنار میزدم و به هیچکس نگاه نمیکردم. بیآنکه اهل بازار را نگاه کنم به خوبی برایم آشکار بود که همه به من خیره شدهبودند. قفل مغازه را که باز کردم؛ گرد و خاک همه جا را گرفتهبود. یادم رفتهبود به یحیی بسپارم کمی دست به سر و روی مغازه بکشد. گره پارچه رطبها را باز کردم و مقابل دخل گذاشتمش. خودم هم دستم را زیر چانهام گذاشتم و پشت دخل نشستم. نیمی از ساعت به همین منوال گذشت. مردم یا اصلا نگاهی به مغازه نمیکردند یا هنگام رد شدن به کنایه چیزی بلند یا زیر لب میگفتند و راهشان را کج میکردند و میرفتند. دستآخر هم مردی مقابل دخل آمد و همانطور که سرش را تکان می داد گفت:
- شما به اهلبیت پیامبر ص توهین نکنید! رطب دادن پیشکشتان.
خواستم به او چیزی بگویم ولی زیر لب استغفار کردم و چشمانم را روی هم فشردم. این بلا به کفاره کدام گناه و معصیت بود؟ کاش همین حالا هلاک میشدم و بیش از این همچین جماعتی را تحمل نمیکردم. در همین احوال بودم که ناگهان دو درشکه حکومتی مقابل دکان حاج یونس توقف کرد. شاگردهایش چندین کتیبه را دست به دست به قزاقها میدادند. حاج یونس هم حسابی با قزاق ها گرم گرفتهبود. انگار نه انگار پسر شریک سابقش در بند بود. اندکی از رفتن آن درشکه نگذشتهبود که درشکهای دیگر توقف کرد. برایشان قریب به صد طاقه ابریشم هندی آورده بودند. نزدیک بود از تعجب دوشاخ روی سرم سبز شود. زیر لب گفتم:
-مگر انحصار ابریشم هندی در دست پارچه شمس نبود؟ اصلا حاج یونس این همه پول را از کجا ستانده که خود را حسابی در خرج خرید ابریشم انداخته؟ آن هم نه ابریشم ساده! برایش ابریشم هندی اعلا آوردهاند!
دیگر نتوانستم بار این شکی که بهجانم افتاده بود را تحمل کنم. برخاستم و به سمت دکان حاج یونس رفتم. حاج یونس دوباره به گرمی به استقبالم آمد. البته نه به مهربانی همیشگیاش! دستم را گرفت و روی صندلی نشاندم و شروعکرد به سخن گفتن:
-خدا میداند که چقدر از این تهمتها که به شما بستهاند دلگیرم. ولی چه میشود کرد یوسفجان! چرخ زمانه است دیگر. روزگاری همین مردم مقابل پدرت تمام قد میایستادند. بهقول حافظ: دور گردن گر دوروزی بر مراد ما نگشت، دائما یکساننباشد حالدوران غممخور.
همانطور نصیحتم میکرد و ابراز همدردی میکرد. دستآخر هم یک کیسه سکه کف دستم گذاشت و شروع به اصرار کردن برای پذیرفتنش کرد. از رفتار خودم شرمسار شدهبودم. چرا به او شک کردهبودم؟ مردی که بعد پدرم برایمان پدری کرد! از جایم بلند شدم و به سمت دکان خودمان رفتم. کمی بعد گدایی جلوی دخل آمد و بیآنکه چیزی بگوید دانهای رطب برداشت و خورد. همانطور که میخواست برود حاج یونس صدایش کرد و چند سکه کف دستش گذاشت. دوباره در دل استغفار کردم و از خدا خواستم سایهاش را از سر ما کم نکند. در همین افکار بودم که ناگهان عماد نفسنفسزنان خودش را به دکان رساند. دستش را روی پیشخوان گذاشتهبود و چشمهایش را بستهبود. به هول از جا پریدم و گفتم:
- عماد تو را چهشده؟ چرا اینچنین آشفتهحالی؟
عماد همچنان که نفسنفس میزد گفت:
-مسلمان تازه از راه رسیدهام. جرعهای آبم ده. خواهم گفت.
سریع یک استکان آب بهدستش دادم. بلافاصله بعد از اینکه آب را نوشید گفت:
-خبرهای داغی برایت از دارالحکومه دارم. البته خبر شر!
لحظهای تپش قلبم بالا رفت و گفتم:
-به دلم شور انداختی! تو را به خدا بگو. چهشده؟!
عماد پشت پیشخوان نشست و اشاره کرد تا من هم بنشینم. بعد هم ادامه داد:
-پدرم که از دارالحکومه آمد حسابی بهریختهبود. جویا که شدم فهمیدم امروز عصر سهراب را به دیوانعدلیه میبرند تا محکمهچی حکمش را بگوید.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-خبر شرت این بود؟ قلبم از جا کنده شد! این که خوب است. از آن سیاهچال وهمناک نجات پیدا میکند.
عماد سرش را تکان داد و گفت:
-نه یوسف، نه! علاوه بر این پدرم دیده که امینبقایا با محکمهچی درگوشی سخن میگفتند.
انگار قیری داغ روی سرم خالی کردند. امینبقایا رئیس خزانهداری بود. شنیدهبودم با صاحباختیار دربار رابطه خیلی نزدیکی دارد. حرف صاحباختیار هم که حرف شاه بود! امینبقایا هم که محضرضای خدا موش نمیگیرد. حتما بهر شکایت از سهراب با محکمهچی سخن میگفتهاست! این افکار باعث شد کورسوی امید در دلم هم خاموش شود و هیچ امیدی نداشتهباشم. عماد که این وضع را دید گفت:
-میخواهی ببینی در محکمه سهراب چهمیگذرد؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-برفرض بخواهم. کهچه؟
عماد دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
-کاری خواهم کرد کارستان! معجزه سکههای طلا را فراموش نکن. نزدیک عصر به دنبالت میآیم تا برویم.
عماد که از در دکان بیرون رفت تازه به خاطرمآمد که نماز ظهر را نخواندهام. همانجا پشت طاقههای کرباس سجادهای انداختم و نماز خواندم. گرم دعا برای گرفتاری و اشک ریختن بودم که نفهمیدم چگونه سر و کلهی عماد پیدا شد. بهسرعت سجاده را جمع کردم و کلاهم را بر سر گذاشتم. خواستم از در دکان بیرون بیایم که عماد گفت:
-به نگهبانهای محکمه نفری یک کیسه سکه دادم. تو نیز محض احتیاط کیسهای سکه با خود بیاور تا آنجا به گرفتاری برنخوریم.
یک کیسه زر از داخل دخل برداشتم و پشت سر عماد به راه افتادم. از بازار که خارج شدیم حس کردیم باری را از روی دوشم برداشتند. باز هم سرم را پایین گرفتهبودم. از صبح که در خیابانها و کوچهها میگذشتم حسابی با کنایههای مردم سیراب شدهبودم. مقابل محکمه که رسیدیم عماد برای نگهبانان سری تکان داد و ما با احتیاط وارد شدیم. گوشهای ایستادهبودیم که بهناگاه صحنهای دیدم که پاهایم شروع به لرزیدن کرد. دو قزاق گردنکلفت بازوهای سهراب را گرفتهبودند و او را به دنبال خود میکشاندند. سهراب دیگر آن سهرابی نبود که صبح با خود بردهبودند. کلاهش بر سر نبود و صورتش خونین و مالین و لباس پاره و خاکی شدهبود. مشخص بود حسابی کتکش زدهاند. سهراب من را ندید ولی من که او را دیدم چشمهایم را بر هم فشردم و دستم را به شانه عماد گرفتم. عماد هم حالش بدتر از من نباشد بهتر هم نبود. خواستیم به طرف اتاق محکمه راه بیافتیم که دستی روی شانهام زد و گفت:
-چهکسی به شما اذن داده به اینجا بیایید؟!
رویمان را که برگرداندیم جناب یاور برافروخته و خشمگین به ما چشم دوختهبود. سرم را بالا گرفتم و با قاطعیت جوابش را دادم:
-از فردی شنیدهایم سهراب را برای محاکمه آوردهاند.
چهره یاور بیشتر در هم رفت و همانطور که دندانهایش را بر هم میسایید گفت:
-کدام سبکمغزی اینها را به شما گفته؟!
عماد هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت:
-پدرم، جلال الممالک. وزیر حضور دربار. باید خوب ایشان را بشناسید، اینطور نیست؟!
زبانش به لکنت افتاد. خواست حرفی بزند که کیسه زر را مقابل چشمانش گرفتم و گفتم:
-این کیسه را بگیر و شرت را کم کن!
دستش را جلو آورد تا کیسه را بگیرد که من مچ دستش را گرفتم و گفتم:
-نظرت درباره اینکه سهراب را بدون استنطاق و به این شتاب به محکمه آوردند چیست جناب یاور؟
بیشتر از قبل جا خورد. اما سریع خودش را جمع کرد و گفت:
-من باید از کجا بدانم یوسفجان!
بعد هم بیهیچ حرف اضافهای کیسه زر را در هوا قاپید و رفت. گوشه چشمی برایش نازک کردم و به عماد اشاره کردم که برویم. به اتاق محکمه که رسیدیم؛ چندین صندلی چوبی را ردیف و کنار هم چیده بودند. سهراب را روی زمین مقابل میز محکمهچی دو زانو نشانده بودند و دستانش را از پشت بستهبودند. امینبقایا ردیف جلو نشستهبود و با فرد کناریش پچپچ میکرد. چند قزاق هم کنار سهراب بودند. ماهم چهرهمان را پوشانیدم و آخرین صندلیها نشستیم. کمی گذشت تا محکمهچی بیاید. محکمهچی دفتر بزرگ و قطوری را زیر بغل گرفتهبود و به محض ورود نگاهی معنادار به امینبقایا انداخت. بعدهم پشت میزش نشست و اینچنین شروعکرد:
-با نام خداوند جلسه محاکمه سهراب میرزای شمس را آغاز میکنیم. بنا بر شواهد موجود، دیشب حوالی نیمهشب، نامبرده بهجای وصل کردن کتیبهها و سیاههها به دیوار تکیه دولت، بنا بر وظیفهای که برگردنش بوده؛ به عزای امام حسین ع بیحرمتی کرده و بهجای نصب سیاهه، آذین و ریسه بستهاست! و از همه مهمتر. در ماه محرم الحرام که جرم قتل دوبرابر محاسبه میشود منشی الممالک که یکی از سران دربار و امین پادشاه فقید است را به قتل رسانده! حال آقای شمس، برای دفاع از خود چه داری؟
سهراب که تعجب و ترس، در صدایش واضح بود و نفسنفس میزد گفت:
-از این تهمت و سخنان بیهوده شما به خدا پناه میبرم. چرا که خود آگاه است من هیچ یک از اجرام گفتهشده را مرتکب نشدهام!
صدای محکمهچی بهناگاه بلند شد:
-چطور جرئت میکنی وقتی برای اثبات جرمت شاهد داریم اینگونه دروغ بههم میبافی! شبهنگام دو قزاق تورا دیدهاند که جنازه منشیالممالک را کشانکشان میبردی!
سهراب که خون خونش را میخورد گفت:
-پس چرا آندو قزاق را در جلسه نمیبینم؟ شما چرا بههم دروغ میبافید؟ از خدا شرم نمیکنید؟
محکمهچی دستانش را روی میز کوبید و فریاد زد:
-خاموش شو! ما از خدا شرم نمیکنیم یا تو؟ حکم سهراب میرزا فرزند محمد میرزای شمس اشد مجازات یعنی اعدام در سپیدهدم فرداست!
این جمله را که گفت گوشهایم شروع به سوت کشیدن کرد. همه جا را سیاهمیدیدم. حس میکردم داخل سرم خالی است و در هوا معلقم. قزاقها به سرعت سهراب را بلند کردند و با خود بردند. مقابل در لحظهای نگاهمان بههم گره خورد. نگاه آخرش مرا از معلقی به عمق آتش فرستاد. چند دقیقه طول کشید تا به خود بیایم. عماد دستم را گرفت و از در بیرون برد. پاهایم توان ایستایی نداشتند و دستانم به وضوح میلرزیدند. ناگهان یاور جلویمان گرفت و گفت:
-چهشد؟ توانستید محکمهچی هم همچو من با کیسهای زر قانع کنید؟ سهرابمیرزا آزاد شد؟
گویی صدایش را نمیشنیدم. همچو کوه یخ ایستاده بودم و تکان نمیخوردم. عماد با صدایی گرفته جوابش را داد:
-گویی معاملهها را افرادی قبل از ما کردهبودند. فردا سپیدهدم او را اعدام میکنند.
با شنیدن این جمله یاور بدجوری جا خورد. کمی به خود لرزید و همانطور که بیحرکت شدهبود راهش را کج کرد و رفت. برایم اهمیت نداشت. همانطور که نزدیک بود بغضم بترکد و مثل دخترکان خردسال اشک بریزم به عماد گفتم:
-من توان بازگشت به خانه و رویارویی با عقیق و مادر را ندارم. تو زحمت اینکار را بکش.
این را گفتم و آرام از عماد دور شدم. هوا تاریک شدهبود. حال خودم را نمیفهمیدم. تنها امیدم سیدمصطفی بود. هم روحانی سرشناس شهر بود و هم پیشنماز مسجد بزرگ بازار. همه در شهر او را دوست داشتند و خیلیها نزد او برای درد و دل کردن میرفتند. یعنی درماندههایی مثل من. پاهایم به حدی میلرزید که دستم را بر دیوار کوچهها میگرفتم. کمی که رفتم مقابل در خانه سید رسیدم. دو پله میخورد و پایین میرفت بعد هم در سبز رنگ خانهاش پدیدار شد. کلون در را چند بار کوبیدم که سید عبا به دوش در را گشود. چون تاریک بود چهرهام را ندید؛ برای همین گفت:
-جوان مومن وقت اذان اینجا چه میکنی؟!
جلوتر رفتم تا چهرهام را ببیند. چهرهاش درهم رفت و با لحنی درآمیخته از تعجب و شادی گفت:
-یوسف تویی؟!
تا این جمله را گفت دیگر هیچ نفهمیدم. پاهایم اندک توانی که برایشان باقی ماندهبود را از دست دادند و تنها فهمیدم که بیهوش شدم. با ریخته شدن چندین قطره آب روی صورتم چشمانم را نیمهباز کردم. نوری که در فضا بود چشمم را میزد. چند دقیقه بعد که به خود آمدم سید را بالا سرم یافتم و خود را تکیهداده شده به پشتی. کمی که حالم به جا آمد؛ سید گفت:
-اول نمازمان را میخوانیم بعد تو بگو چه شده که اینطور کمرت شکسته یوسف!
نماز را به جماعت با سید خواندیم و بعد هم همسرش برایمان چای آورد و خودش به اتاق دیگری رفت. سید عبایش را روی دوشش انداخت و دستانم را به گرمی فشرد و گفت:«میشنوم بگو» همین جمله کافی بود تا تمام بلاهایی که از نیمهشب دیشب برسرمان آوار شده را برایش توضیح دهم. او هم با هر قسمت ماجرا بیشتر چین بر ابرو میانداخت و بیشتر حزن چشمهایش معلوم میشد. حرفهایم که تمام شد بعد از تاملی طولانی گفت:
-نگفته میدانستم که هرچه بر سرت آمده تلختر و سنگینتر از چیزی بوده که بتواند کمر یک مرد را اینگونه بشکند. خودت میدانی پسرم، با جمع شدن افرادی مثل امینبقایا و دار و دستهاش دور شاه، دیگری جایی برای شنیدن سخن یک روحانی پیر همچو من نمیماند و حرفم در دربار خریداری نخواهد داشت! تنها میتوانم برایت دعا کنم و به خدا متوسل شوم.
این جمله را که شنیدم کمی لحن صدایم را بالا بردم و گفتم:
-تو را به خدا بس کنید سید. شما دیگر این چیزها را به من نگویید. از صبح هرجا خود را یافتهام در حال راز و نیاز بودم. چهشد؟ حکم اعدام سهراب را مثل مهر داغ بر صورتم کوفتند. تمام شد! سهراب را کشتهشده بدانید! احساس غریبیام مرا به اینجا کشاند. شما دیگر ناامیدم نکنید!
سید سرش را پایین انداخت و نگاهی به تسبیح در دستش کرد و گفت:
-یوسف میدانم غم بزرگی سینهات را میفشارد؛ اما آدمی در کوره بلا پختهمیشود! چرا به این قضیه به این دید نمینگری که شاید آزامایش بزرگی باشد که شما باید در مقابل خداوند بازپس بدهید و مقام و منزلت خود را در نزد یار بالاتر ببرید.
گریهام گرفتهبود. اشکهای گرم را روی صورتم حس میکردم. سرم را بالا آوردم و به سید گفتم:
-به خدا قسم که این مقام را به ارزش از دست دادن سهراب نمیخواهم سید! نمیخواهم!
گریهام به هقهق تبدیل شدهبود. دستم را روی صورتم گرفتهبودم و گریه میکردم. سید اشک را از روی چشمانم زدود و با آرامش عجیبی ادامهداد:
-یوسف اینطور سخن نگو! سهراب که هنوز زندهاست! اگر بیگناه باشد عدالت خداوند به آنها اجازه هیچکاری را نمیدهد. از فردای نیامده سخن نکن. چه داند جز ذات پروردگار، که فردا چهبازی کند روزگار!
کمی آرامتر شدهبودم. با حزن در صدایم گفتم:
-یعنی میگویید منتظر معجزه باشم؟
سید لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت و آیهای زیر لب نجوا کرد:
-و من یتق الله یَجعَل لَه مَخرَجا و یَرزُقه مِن حَیسثُ لا یَحتَسِب و مَن یَتَوَکَل عَلی الله فَهو حَسبه...
بعدهم ادامهداد:
-و هرکه به خدا توکل کند ازجایی که گمان نبرد او را روزی میدهند. یوسف تو در خانوادهی اهل تقوایی بزرگ شدهای. مگر بارها از زبان اهل علم بر سر منبرها معجزهی اهلبیت را نشنیدهای؟ تو خود بگو تا بهحال چند حکایت و روایت از عنایت امامحسین ع شنیدهای؟ چه قدر شنیده ای از گره های کوری که به دستانبریده عباس ع باز شده؟ مشکل تو از آن کور و فلجهایی که دخیل به پنجرهفولاد میبندد و شفا گرفته راهی دیارشان میشوند لاعلاجتر که نیست. برو، برو و دخیل به دامان اهلبیت و فرزند حاضر و ناظرشان امام زمانت عج ببند.
آرام شدم. چنان آرام شدم که گویی تا بهحال رنجی در حیاتم ندیدهام. کلاهم را برسرم گذاشتم. با سید دیدهبوسی کردم و به درگاهی که رسیدیم؛ سید مرا در آغوش گرفت و خداحافظی گرمی کردیم. کمی که از درب فاصله گرفتم صدای فریاد سید را شنیدم که میگفت:
-یوسف تو با حسین ع باش! ببین که برایت چهها نمیکند!
اندکی تامل کردم و دستی برای سید تکان دادم. جان به پاهایم آمدهبود. سید با حرفهایش جوانه امید را دوباره در دلم بهوجود آورد. از کوچهها که میگذشتم یاد یاور افتادم. حس میکردم چیزی از من مخفی میکند. عزمم را جذب کردم و بهطرف خانهاش رفتم. کلون در را که زدم صدای ترسان زنی بهگوش رسید:
-کیستی؟ چهمیخواهی؟
خودم را معرفی کردم و گفتم که به قصد دیدار یاور آمدهام. زن همانطور که محکم رویش را گرفتهبود در را باز کرد و مقابل در آمد. سرم را پایین انداختم و از حال یاور جویا شدم که گفت:
-هنوز به خانه نیامده. من و بچهها هم خیلی دلنگران شدهایم! خبری از او ندارم.
این سخن را که شنیدم؛ شکم بیشتر به یقین تبدیل شد. خداحافظی کردم و بهطرف خانه روانه شدم. عزا گرفتهبودم که حال چگونه با اهلخانه روبهرو شوم! به کوچه آخر که رسیدم سرعت گامهایم را کمتر کردم تا دیرتر برسم. ولی بیفایده بود. چند دقیقه بعد خود را مقابل در خانه یافتم. چندبار دستم را سمت در بردم و دست لزید. بار آخر به خودم نهیبی زدم و کلون در را با قدرت زدم. بعد از چند لحظه سکوت عقیق با چشمانی که بیشباهت به دو کاسه خون نبود در را بهرویم گشود. رنگش پریدهبود و چشمانش به قرمزی میزد. نیازی به پرسش نبود خودم جوابش را میدانستم. وارد اندرونی که شدم ماهگل لیوان لیوان به مادر آبقند میخوراند و قربانصدقهاش میرفت. عماد هم کنار حوض نشستهبود و سرش را روی زانوانش گذاشتهبود. عقیق که تازه از پلههای اندرونی پایین آمدهبود سرم فریاد کشید:
-یوسف تو را به خدا بگو هرچه عماد گفت مزاحاست و شوخی! سهراب پشت در است مگرنه؟ سهراب کجاست یوسف؟ برادرت کجاست؟
اینها را گفت و روی زمین افتاد. ماهگل مادر را رها کرد و خود را به عقیق رساند و بلندش کرد. دیگر نمیتوانستم این صحنهها را تحمل کنم و خودم را به اتاق رساندم و تا میتوانستم اشک ریختم و از خدا و اهلبیت پیغمبرش ص یاری جستم. صدای فریادهایم عقیق را هم آرام کردهبود و اشکهای مادر را بند آوردهبود. چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد. سهراب هرشب آن را میآورد و میخواند. بلند شدم و قرآن را برداشتم و شروع کردم بهخواندن تا وقتی که نفهمیدم چگونه به خواب رفتهام! با صدای نجواهای مادرم چشمانم را باز کردم. از پنجره که بیرون را نگاه کردم؛ هوا گرگ و میش بود و هنوز به تاریکی میزد. همهچیز بهقدری آرام بود که تازه به خاطر آوردم تا ساعتی دیگر قرار است چه بلایی به سرمان بیاید. مادرم تا چشمش به من افتاد بیهیچ معطلی و خیلی قاطع گفت:
-حاضر شو برویم. دیر میشود!
بی آنکه ناشتایی بخوریم حاضر شدم. مادر و عقیق هم عبا و روبنده کردند و بههمراه عماد به سمت میدان اصلی شهر به راه افتادیم. جمعیت زیادی دورتا دور میدان جمع شدهبودند. مردان سیاهپوش بودند و زنان روبنده بهسر باهم پچپچ میکردند. همه به گمان خودشان آمدهبودند تا قاتل کافری به سزای اعمالش برسد. هرکس چیزی میگفت. یکی ناسزا میگفت و دیگری خط و نشان میکشید. کسی هم برای خانوادهاش دلسوزی میکرد. افرادی هم فقط ساکت بودند تا ببینند چه خواهد شد. کمی که گذشت دو قزاق سهراب را دست و پا بسته به بالای میدان آورد. امینبقایا و محکمهچی و دو جارچی هم همراهشان بودند. بعد از چند دقیقه سکوت جارچیها با لحن آهنگینی شروع کردند:
-به فرمان والاحضرت عادل! این قاتل بدکار! سهراب میرزای شمس؛ به جرم حرمتشکنی به اهلبیت و قتل یک مسلمان بیگناه، منشی الممالک فقید، در این میدان و در مقابل چشم شما به دار مجازات آویختهخواهد شد. تا عبرتی باشد برای همگان!
بعد هم صدای شیپور و طبلهایشان هماهنگ با آهنگش به گوش رسید. از این لحظه به بعد نه چیزی میدیدم و نه چیزی میشنیدم! یاد حرف های سید افتادم. در دلم بیصدا بلند فریاد میزدم:
- حسین جان... یا عباس، کمکمان کنید... الغوث ... الغوث... .
از صدای شیون و گریه مادرم و عقیق چشمانم را باز کردم. سهراب روی چهارپایهای چوبی بود و سربازی دستش را بالا بردهبود تا چهارپایه را از زیر پایش بکشد. نفس همه در سینههایشان حبس شدهبود. قلبم طوری میزد که گویی میخواهد از حفاظ سینهام بیرون بیاید. دست سرباز نزدیک چهارپایه بود که صدای فریادی بلند همه را در جا میخکوب کرد:
-صبر کنید! دست نگهدارید!
همه رویمان را به طرف صاحب صدا برگرداندیم. یاور بود. به همراه سیچهل قزاق که پشتش بودند. امینبقایا فریاد کشید:
-چهمیخواهی یاور؟ مزاحم اجرای حکم نشو!
یاور سرش را با اطمینان بالا گرفت و طوماری که در دستش بود را نشان داد و گفت:
-حامل فرمانی از سوی شخص جناب صاحباختیار هستم!
بعد هم با عجله به سمت محکمهچی آمد و حکم را به دستش داد. او هم بدون معطلی طومار را باز کرد و شروع به خواندنش کرد. بعد از چند لحظه با چشمان گرد شده رو به امینبقایا کرد و گفت:
-اینجا چهنوشته جناب امینبقایا؟
امین بقایا فوری طومار را از محکمهچی گرفت و او هم با چشمان گرد شده طومار را از مقابل صورتش پایین آورد. یاور با لحنی کنایهآلود گفت:
-بگذارید من بگویم داخل طومار چهنوشتهشدهاست!
بعد هم صدایش را بلندتر کرد و گفت:
-در آن حکم نوشتهشده که سهراب بیگناه است! و گنهکاران اصلی کسانی هستند که او را بهتان بستند و خبیثانه نقشهشان را پیش بردند.
بیاختیار میخندیدم و نفسنفس میزدم. یاور ادامه داد:
-میخواهید بدانید آن مجرمان خبیث چهکسانی هستند؟
بعد هم نگاهش را سوی امین بقایا سوق داد و گفت:
-بله! همین جناب امین بقایا که بیهراس از خدا نقشه قتل منشی الممالک را کشید و جنازهاش را هم مقابل تکیه انداخت و طوری صحنهسازی کرد که همهچیز روی سر سهراب بینوا آوار شود. میدانید چرا؟ چون منشی الممالک حسابهایی که توسط او دستکاری شدهبود را داشت و او را تهدید کرد به اینکه به شاه میگوید.
جمعیت در شوک عظیمی فرو رفتهبود. سهراب هم بالای چهارپایه خشکش زده بود گویی انگار نه انگار که روی چهارپایه است. بهناگاه نگاه مردم به طرف امینبقایای بهتزده برگشت و فوج فریادهای مردم برسرش هجوم آورد که با صدای یاور خاموش شد:
-و اما ماجرای کتیبههای تکیه دولت که بهجای ریسه بدل شدهبود! امین بقایا نزد من آمد و در عوض صد کیسه زر از من خواست تا در غذای سهراب دارویی خوابآور بریزم و خودم هم از آنجا بروم. در زمانی که من آنجا حضور نداشتم سرسپردههای او تمام سیاههها را پایین کشیدند و ریسهها را جای آن به دیوار زدهاند. و باز هم باید بگویم که این کار نقشه شخص جناب امینبقایا و جناب حاج یونس اسماعیلی است!
این جمله مثل این بود که کسی ظرفی از آب یخ روی سرم خالی کند. چطور ممکن بود حاجیونس این کار را کردهباشد؟ یعنی در تمام این مدت محبتشهای آکنده به کینه بوده؟ باور نمیکردم!
یاور ادامه داد:
-آنها میخواستند انحصار پارچه دربار را که سالها در دست پارچهشمس بود از آن خود کنند. حال من اینها را گفتم تا هم سهراب میرزا را تبرئه کنم و هم مجرمین واقعی را دستگیر کنم. بعد هم به قزاقها دستور داد تا امین بقایا و حاج یونس را از میان مردم دستگیر کنند و به دارالحکومه ببرند. مردم هنوز در تب و تاب بودند. دو سرباز دستان سهراب را باز کردند و بازوانش را گرفتند و از میدان پایین آوردند. اشک شوق گونههایم را خیس کردهبود. نمیخواستم آن زمان به هیچچیز جز معجزهای که رخ دادهبود فکر کنم. سوار درشکهای شدیم و به خانه رفتیم. آوازه مجازات سخت مجرمین به گوشمان میخورد. از حاج یونس خواستهبودند بعد از دوران اسارتش از شهر برود و برای امینبقایا بهجز عزلش فعلا تصمیم دیگری گرفتهنشدهبود و تا الان هم به کسی گفته نشد که چه بلایی بر سرش آوردند. یاور هم برای شهادت بهموقع و صادقانهاش در مقابل همه، فقط با یک درجه تنزل به خاطر رشوهای که گرفته بود در داروغهخانه باقیماند.
حال بعد از گذشت چند هفته که از آن ماجرا میگذرد نمیتوانم اسمی جز معجزه روی این اتفاق خارقالعاده بگذارم. با سهراب رهسپار بازار سیاههفروشان شدیم. همه مردم شرمسار از تهمتی که به ما زده بودند وقتی به ما میرسیدند سرشان را به پایین میانداختند و شرم نگاه داشتند. با این حال سهراب با رویی گشادهتر از همیشه با آنها سلام و احوالپرسی میکرد و خم به ابرو نمیآورد. همانطور که به بالای بازار میرسیدیم نگاهم به سید افتاد که روبه روی دکان ایستادهبود و لبخند بهلب مرا نگاه میکرد. پس از سلام و علیک با سهراب سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:
-یوسف هنوز که حرفهای مقابل درگاه خانه را فراموش نکردهای؟
لبخندی زدم و در جواب گفتم:
-مگر میشود سخنان گوهربار شما را بهدست فراموشی سپرد؟
روی شانهام زد و کتیبهای که در دست داشت را بهسویم گرفت و گفت:
-پس به یاد آن دیدار این را از من قبول کن!
کتیبه را که باز کردم دیدم با با خطیخوش و دوات قرمز روی کرباس سیاهی نوشتهشده:
-این حسین ع کیست که عالم همه دیوانهاوست...