چند روزی بود که می خواستم با یک کشتی برم وسط دریا چون دوستم الکس رفته بود و خیلی راضی بود می گفت که بهش خیلی خوش گذشته . منم باید می رفتم چون الان تقریبا یک سال هست که من به سفر نرفتم . منم هر جوری شده بود بلیت کشتی و سفر به جزیره هاوایی جور کردم .
خیلی هیجان زده بودم و می خواستم هرچه زودتر به سفر برم . وسایل هایی که نیاز داشتم را برداشتم و جمع کردم و آماده شدم تا به جزیره هاوایی برم . بالاخره روز رفتن فرا رسیده بود و باید می رفتم . دوستمم الکس هم چون خیلی دریا رو دوست داره اونم می خواست با من بیاد . آن روز موقعیی که به کشتی رسیده بودیم آمار بارندگی خیلی کوچیک رو اخبار هوا شناسی علام کرد منم که به این عامار توجهی نکردم و رفتم سوار کشتی شدم .
کشتی بعد از چند دقیقه حرکت کرد و من و دوستم با هم بودیم و داشتیم خوش می گذراندیم . شب که شد کشتی قرار بود به مهمانان و مسافران خود شام بدهد . و بعد هم قرار بود مراسم اجرا کنند هیچی بهتر از این نمی شود منو دوستم با هم کنار هم توی یک کشتی . موقع مراسم شد و آژیر خطر نشتی لوله های کشتی خورد همه زهر و ترک شدیم و می خواستیم هرچه سریع تر از این اتفاق بعد جلو گیری کنیم. وای تمام خاطراتی که می خواستم در این سفر بسازم خراب شد . کشتی هر لحظه بیشتر فرو می رفت زیر اقیانوس .
بعد از چند دقیقه کشتی کاملا غرق شود و ما هم داخل آب افتادیم . بیهوش شدیم تا در جزیره ای رفتیم بعد از بهوش آمدن فقط منو الکس توی این جزیره بودیم چون دیگه کسی دور و ور ما نبود . الکس آتیش درست کرد و منم رفتم ماهی و میوه بیارم وقتی توی جنگل دنبال میوه بودم دیدم یک نفر سیاه پوست داره منو نگاه می کنه منم ترسیدم و به پیش دوستم رفتم آن دنبال من کرده بود و ما را گرفت . ما را با چوب بیهوش کرد و بورد پیش دوستانش وقتی بهوش آمدیم دیدیم چند آدم بالا سر ما هستند و ظاهراً می خواستند ما رو ...........
این داستان ادامه دارد............