ویرگول
ورودثبت نام
🖤😈#@sarzaminedastan@#😈🖤
🖤😈#@sarzaminedastan@#😈🖤
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

شیطان پرستان جزیره شمالی (فصل پایانی) ادامه دار.....

666
666

دیدیم زیر دریایی ما در همین جزیره است اما از ما خیلی دور است . ما تصمیم گرفتیم برای چند روز آذوقه جمع کنیم . زیر دریایی نیاز به کاپتان ماهری داشت و آنها یعنی شیطان پرستان بین خود کسی که راندن زیر دریایی بلد باشد ندارند فکر کنم که برای همین است که کمی جلوتر از مکان اولی زیر دریایی پیاده شدند. از همان زمان به جمع کردن آذوقه ادامه دادیم تمام تلاشمان را کردیم تا جان سالم بدر ببریم. اما من امید داشتم به این که ما دوباره به زندگی عادی خود برمی گردیم چون آنها یک کافر بودند و کسی که به خدا ایمان نداشته باشد حتمی در هر کار شکست می خورد.

وقتی به خانه شکارچی برگشتم تا چوب ماهی گیری را بردارم دیدم پیر مرد شکارچی البته سن زیادی نداشت ولی صورتش مانند پیر مرد ها شده بود معلوم بود زندگی سختی را سپری کرده . او از من خواهش کرد که من هم با خود ببرین . من با کاپتان الکس درمورد شکارچی و زندگی اش حرف زدم و درخواست شکارچی را به او گفتم کاپتان الکس در خواست شکارچی را قبول کرد . شکارچی هم خوشحال شد و به شکار خرس قطبی رفت . ما هم با هم ماهی های زیادی گرفتیم و در خانه شکارچی درستشان کردیم . شکارچی هم با تعداد زیادی گوشت خرس قطبی برگشت و ما آذوقه زیادی داشتیم.

فردا حرکت کردیم در حال رفتن که بودیم متوجه یک چیز عجیب شدم یکی از انگشتان شکارچی انگشت مصنوعی بود و این یعنی که شکارچی یکی از انگشتان خود را از دست داده بود .

شب به زیر دریایی رسیدم و آن مردان عجیب و غریب را دیدیم اما وقتی یک چیزی دیدم مو به تنم سیخ شد دیدم جک یکی از افراد آن گروه اما قشنگ از قیافه اش معلوم بود به زور در آنجا بود . یک چیز برایم سوال شد اینکه اگه قرار بود ما یک شبه به زیر دریایی برسیم چرا آذوقه جمع کردیم اما در همان لحظه کاپتان گفت که وقتی من بیهوش بودم چند نفر تمام غذا های زیر دریایی را به زیر دریا انداختند.

در همان لحظه شکارچی تفنگش را به سمت ما گرفت و بلند داد زد که گرفتمشون .

چند نفر آمدند و مارا به همان مراسم بردند جک مرا دیدی و به من چشمک زد . فهمیدم که یک چیز را به من می خواهد بگوید که ناگهان جک تفنگ خود را درآورد و به شکارچی شلیک کرد کاپتان هم تفنگ شکارچی را برداشت و ما موفق شدیم شیطان پرستان را شکست دهیم .

و این اتفاقات برای یک مردی است که چند سال پیش به این جزیره سفر می کند و با انجام چند مراسم خواست می تواند قیافه شیطان را بکشد و پول خوبی بدست آورد و به خاطر پول این گروه به آنجا می رود . و داستان آن شکارچی هم دروغ بوده.
پایان


شیطان پرستانزندگی عادیعجیب غریب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید