دیدم که ماشین دوستم در وسط جاده چپ کرده بود. خودمو هرچه سریع تر به آنجا رساندم اما دیدم دوستم در آنجا نیست . به داخل جنگل رفتم و دیدم دوستم کنار یک درخت افتاده و پایش زخمی شده اما خودش سالم بود وقتی دیدم سالم است خیلی خوشحال شدم و تا جلوی در کلبه بردمش . وقتی رسیدم می خواستم در کلبه رو باز کنم اما در کلبه قفل شده بود . ترسیده بودم اما در یک لحظه در باز شد انگار در مشکل داشت رفتیم داخل کلبه و با استفاده از بسته کمک های اولیه پایش را پانسمان کردم زخمش عمیق نبود اون گفت داشته رانندگی می کرده ترمز ماشینش کار نمی کنه و در همان لحظه مردی سفید پوش جلویش ظاهر شده و ماشین چپ کرده. وقتی شب شده بود زود خوابیدیم صبح که بیدار شده بودیم دیدم روی یک کاغذ خونی نوشته..............
این داستان ادامه دارد................