عقربه ی دقیقه شمار ساعت را مثل عقاب نگاه میکنم. حس میکنم چیزی باید تغییر کند! و آن چیزی نیست جز خودم...
به اتاق غذا خوری می روم و شروع به غذا خوردن میکنم که دوستم ؛ مثل بادی که از شرق می وزد پیدایش می شود و از پر خوری ام جلوگیری می کند: سنا، وقت خرید کردنه!
روتین هر روز من که واقعا سرحالم می کند . پول ، چیزی که به جان ما انسانها ، زندگی می بخشد و ما را از مشکلات روزمره دور میکند. ولی اگر همین زندگی دروغین هم نباشد چه می شود؟
بعد از خرید به شلوغ باغ(همان چهار باغ امروزی) می روم تا در حین خوردن سیب سرخ کرده ، از آهنگم لذت ببرم و شارژ شوم. در راه برگشت کودکانی را می بینم که در حال فوتبال بازی کردن هستند.
حالا وقت ماجراجویی است! در پیچ و تاب کوچه های مهتابی قدم می گذارم و دنیای پریان را تماشا میکنن. در پلاک ۱۴ هستیم. در پلاکی که یک روزی با رویایم در آن زندگی میکردم. در آنجا با مفهوم مرگ آشنا شدم و قلب تاریکم را از عنکبوت های گزنده نجات دادم! پلاک زندگی...
به قصر می رسم و شروع به نوشتن برنامه ام برای بقیهی روز که حاوی کارهای طاقت فرسایی مثل شرکت در مهمانی های فامیلی است ، میکنم. نقاشی می کشم و زندگینامه ی ونگوگ را میخوانم و با هر صفحه اش اشک هایم را بی اختیار از چشمانم خارج میکنم.
به یتیم خانه می روم و صد ها آنشرلی کوچک را می بینم و آرزوهای زیبا و الماس مانند شان را می شنوم . در آخر به باغ وحش می روم و با تک شاخ های صورتی و خاکی پرواز میکنم.
چه رویای شیرینی ! با اینکه واقعی نبود...