دقیقا با خودِ درونیم قرار گذاشتم، بعداز سال ها بحث رفتن باهاش ب این نتیجه رسیدیم که ب ی سفر بریم منتهی این سفر قضیه اش یکم فرق داره با ماجراهای دیگه!
میخواستم دنیارو ببینم ، تا ب خودم بفهمونم شازده کوچولو راست و درست حرف میزنه همیشه ما در برخورد با ادما سوالات کلی میپرسیم نمیگیم تاحالا گوزن دیدی؟ گل، گیاه، درخت کاشتی؟ ب کسی محبتِ بی دریغ کردی؟ پروانه های بنفش رو دیدی؟...
اره اره، ما دنبال کلیاتیم با اینکه باید دل سپرد ب جزئیات:)
منم نشستم ، شونه رو گرفتم دستم و موهای خودِ درونیمو شونه زدم، براش شعر خوندم (گلِ گلدونه من، شکسته در باد ، تو بیا تا دلم نکرده فریاد...) شیفته ی این شعر بود یعنی میتونم بگم رگ خوابش بود.
بعدش براش قهوه حاضر کردم ، کتاب مورد علاقه شو(بارتیمیوس و حماسه کرپسلی)از قفسه اوردم و از وسطاش جوری ک داستان کتاب یادش بیاد شروع ب خوندش کردم, لبخند میزد و شاد بود چون اون روز براش وقت گذاشتم تا قانعش کنم!
شب ک شد لالایی گلِ پونه رو تو تاریکی براش زمزمه کردم و ب دستِ خسته ی اقای خواب سپردمش.
اومدم کنار شومینه نشستم، ب رفتارهای امروزم فکر کردم بعد با روزهای گذشته مقایسه کردم ، دیدم من چقدر ب این خودِ درونیِ عزیز رسیدم ، چقد این کارو کردم؟؟
هیچ یا اندک!
اما دوستِ من؛
دیر نشده بود، حالا این سفرِ مهربان با صدای نازکش منو دعوت کرده بود، حتی من با ی اهوی تیزپاهم صحبت کردم ک مارو با خودش ببره اونم قبول کرد:)
فردا،،، فردا روز مهمه ی جسمِ پر دغدغه ام.
افتاب با پرتوهای دراز زننده اش ، دست انداخت رو پیراهن چشم هام و اونارو برداشت، و ب جاش ی پاچینِ گل گلیه قرمز تنم کرد:)
خدای من! چ روز خوش یمینی^^
شاد بودم ، مثه کره اسبی ک تازه متولد شده بود و داشت در فراخنای دشتِ نرگس و یاس میتازید و باد و نسیمِ بهاری در اغوش میفشاریدنش.
اماده ی رفتن بودیم!
هم منِ نه چندان مهربان و هم خودِ درونیه شادابم.
سوار بر اهوی تیزپای پدربزرگ شدیم!
تا وسطای اسمون رفته بودیم که یهو کفترِ سیاه و سفید مش رمضون خبر اورد، اونم چ خبری؛(
خبر فوری خبر فوری
اهای اهوی شونه بسر
اهای اهای دخترک سبز
ابری در اسمانِ هشتم
ستاره ای را بلعید:)
بخاطر همین ما باید ب مراسمِ بلعیده شدنِ ستاره ی اسمان هشتم میرفتیم .
مسیرمونو عوض کردیم و ب سمت مقصدِ جدید تاختیم!