ما فقط دوست معمولی بودیم!
وقتی شب به شب بیدار می ماندیم به پای هم ، توی صفحه های مجازی لعنتی تا خوابمان بگیرد
لابلای حرف زدن های بیخودمان از روزمرگی های بیخودترمان
دوست معمولی بودیم!
وقتی اولین بار
توی سرازیری ولیعصر قرار گذاشتیم و
دیدمش و خیز برداشت که توی آغوشش بگیردم
و من بی معطلی گم شدم میانِ بازوانش
دوست معمولی بودیم!
چند لحظه گذشته از دومین قرار
وقتی کلافه گفت
آن روسری لعنتی را بکش جلوتر
و آن رژ خرابی را پاک کن از لب های وامانده ات
و من فکر نکردم که کجای رژ صورتیِ
رنگ و رو رفته ام مخصوص آدم های خراب است
دوست معمولی بودیم!
به وقتِ نخورده مستیِ قرار سوم
که دود سیگارش را
فوت کرد توی صورتم و من یادم رفت چقدر از سیگار متنفرم
چقدر از سیگار بدم می آید و غرق شدم توی حس خوشایندِ دود آمیخته با عطرِ تلخش
دوست معمولی بودیم!
به شیرینیِ قرار چهارم
درست همان جایی که سرم را گرفته بود به سینه اش و لابلای دیالوگ های علی سنتوری
و حسادت من به تک تک نگاه هایش به گلشیفته
و در پسِ نفس های عمیق و سنگینمان
دوست معمولی بودیم!
به گاهِ قرار پنجم
زیر بارانِ بی چتر پیاده روی خلوت ناکجا آباد
و درست همان لحظه ی پر التهاب لعنتی که ایستادم روی پنجه ی پاهایم و سرش خم شد که ممنوعه و عمیق
و کوتاه و شیرین و پر از اضطراب و با طعم باران ببوسمش و ببوستم
دوست معمولی بودیم!
هنگامه ی بی قراری قرار ششم
و لابلای بویِ حلوایِ جان گرفته از تردید نگاه های گریزانش و در انعکاس تصویر تارش
توی نی نی لرزان چشم های مضطربم
دوست معمولی بودیم!
سرِ قرار هفتمی که رفتم و نیامد
و منتظر ماندم و نیامد و همه آمدند و نیامد
و رفتند و نیامد و نمی آید و نخواهد آمد
دوست معمولی بودیم!
به وقت شرعیِ قرارِ یک هزار و سیصد و چندم
و به حرمت پیام های نرسیده و تماس های رد شده
و گریه های شبانه
زخم های روی زخم آمده
و جراحت های جذام شده
و خاطرات نداشته
و یادگاری های نداده
و دوستت دارم هایی که باورم نشد
و به حرمت چشم انتظاری ها
و این تنهاییِ بی پایانِ ابدی...
ما هنوز هم دوست معمولی هستیم!