بدترین قسمت این سرنوشت این بود که دیگر نه جایی نه توانی برای دوست داشتن من نبود؛
هر کسی به من رسید آنقدر خسته، رنجور و تنها بود که دیگر در کنار اینها منی را نمیتوانست قبول کند، بله من خودم توان متحمل شدن خودم را ندارم پس توقعی نمیرود که کسی اهمیتی بدهد یا نه!
حالا به درون خودم سفر میکنم و حصاری بلندتر از قبل میکشم اینبار میخواهم بدانم و ببینم چه کسی حریص این حصار است.