ننه جان آقای من اون زمانا کامیون داشت و از این کشور اون کشور چیز میز جا به جا می کرد و خونه بند نبود. مادر بزرگمم خیلی سال پیشا به رحمت خدا رفته بود و خواهری هم نداشت که براش زن بستونه.
خلاصه که به خودش اومد،دید چهل سالشه نه زنی نه زندگیی فقط ویلون و سیلون جاده هاست. دیگه خودش واسه خودش آستین بالا زد و خانم جون منو(مادر) عروس خودش کرد .
یه سال نگذشته من دنیا اومدم اما خانم جونم سر زا رفت. آقام از یه طرف نمیتونست بچه ی صغیرو تو خونه تنها ول کنه از طرف دیگه هم چون خودش زیر دست زن بابا بزرگ شده بود دلش نمیومد نور چشمیشو بسپره به غریبه این شد که قید جاده رو زد و تو همین راسته یه دکون(دکان) باز کرد .
من نازدونه ای بودم که دومی نداشت کافی بود لب تر کنم که هر چیزی حاضر و آماده جلوم باشه اما حتی اگه نازدونه هم باشی باز باید بری خونه ی بخت.
نه سالم شده بود که میرزا منصور کنار دکون بابام فراشی داشت طالبم شد و بابامم منو داد و منم عروس شدم!
حالا تو خونه ی شوهر بودم اما نه آشپزی بلد بودم،نه خیاطی و نه خونه داری صبح تا عصر با خواهر شوهرم که همسن و سال خودم بود خاله بازی می کردم و شبم یه شفته پلویی میزاشتم جلو آقاجونت. اونم خیلی آقا بود هیچی نمی گفت و منم به روی خودم نمیاوردم و پی بازیگوشی خودم بودم.
یه بار که با خواهر شوهرم سر یه عروسک دعوام شد داد کشید اصلا داداشمو بهم پس بده نمی خوام عروس ما باشی منم حلقمو پرت کرد تو باغچه و گفتم داداشت مال خودت اونم حلم داد و خوردم زمین .
زمین خوردنم زمین خوردن معمولی نبود و شکمم خیلی درد گرفته بود . جیغ میزدم و گریه می کردم که همسایه ها و خدا بیامرز مادر شوهرم اومدن و رسوندنم پیش حکیم باشی .
حکیم باشی تا چشمش به رنگ و روم افتاد گفت ببرینش پیش قابله که این آبستنه. تا اینو شنیدم درد یادم رفت و یه جوری شدم مادر شوهرم دستپاچه شد و بدو یه کالسکه رو نگه داشتو منو برد خونه ی گلین باجی اما کار از کار گذشته بود و بچه ی بیچارم افتاده بود .
از اون روز به بعد دیگه نه من اون آدم سابق شدم نه خواهر شوهرم. میشَستم تو خونه و بغ می کردم. کم کم خونه داری هم یاد گرفته بودم و غذاهام خوشمزه می شد . آقا جونتم دلداریم می داد که قسمت نبوده اما من دیگه اون بچه ی سر به هوای قبل نمی شدم...