ویرگول
ورودثبت نام
آفتاب گردون
آفتاب گردون
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

دختری که خواب می دید بیدار است...

شاید همه ی ما خواب باشیم،شاید همه ی درد ها کابوس باشند،شاید تنها خیال می کنیم بیداریم...
شاید همه ی ما خواب باشیم،شاید همه ی درد ها کابوس باشند،شاید تنها خیال می کنیم بیداریم...


چه خواب چه بیدار باید زیست.
و چه بهتر که بتوان عاشقانه زیست!
چگونه عاشقانه زیست؟
راهش را تو پیدا می کنی
همان کاری که از دنیا جدایت می کند...
همان کاری که این کابوس را به رویا مبدل می کند.
و می دانی رویای من چیست؟
نوشتن...
رویای ژرف این دختر چیزی به جز نوشتن نیست...



کلاس سوم که رفتم شوقم برای درس انشا وصف نا شدنی بود. دختری که با یک دفتر و مداد آماده بود تا بنویسد.آماده بود تا جهانیکه تنها برای اوست را بسازد. جهانی که مستمعان شهروندان موقتش و او خالق بی بدیل آن باشد.

همیشه یکی دو صفحه درباره ی موضوع می نوشتم.دفترم را نقاشی می کردم و دستم همیشه به عنوان داوطلبِ خواندن بالا بود. دلم می خواست بخوانم و همه یکپارچه گوش شوند دلم می خواست زبان به تحسین بگشایند اما نگاه هر کسی جای دیگری بود و عشقم برای خودم ماند.


کمی بزرگ تر شدم شاید کلاس هفتم.این بار می خواستم بهترین باشم،غرور سراپایم را گرفته بود و ترکیب های دلنشین می ساختم،تشبیه می کردم و از کلماتی که کسی نمی دانست یعنی چه استفاده می کردم اما اینجا رقیب قدر کم نبود.

رفاقت هایم همه زیر پرچم نوشتن بود.نشان نمی دادم اما فلانی را بخاطر اینکه به اندازه ی من خوب می نوشت دوست نداشتم.ا

برای انشا هایم سه ساعتی وقت می گزاشتم و تازه بعد از تکمیل چک نویس وارد دفتر اصلی می کردم .هیچ دلم نمی خواست کمی بهتر از دیگران باشم همیشه می خواستم کسی با من قابل مقایسه نباشد.در این مورد هرگز به کم قانع نمی شدم.


کلاس هشتم اوج نوشتنم بود.دبیر انشایمان موضوعات عجیب و تازه می گفت که برای درک معنایشان نیز باید دقایقی فکر می کردیم .

من باز هم ساعت ها مینوشتم،خط میزدم،پاک نویس می کردم و وقتی بقیه با پنج شش خط و کمی التماس سر و ته قضیه را بهم می آوردند، سه چهار صفحه هم برایم کم بود.گاهی بچه ها از تشبیهاتم سر در نمی آوردند،گاهی مجبور می شدم چند بار جمله و عبارتی را بخوانم و همین لذت قریب زندگی من بود.

حالا توانسته بودم همه ی رقبا را از راه به در کنم و در میدان ادب یکه تازی کنم اما چالش جدید بسیار حرصم را در می آورد و آن چالش معلم بود!این معلم درس خود را به اندازه ی علوم و ریاضی مهم می دانست که این برای من بد نبود اما اینکه هرگز به من بیست نمی داد عصبی ام می کرد.

من ساعت ها وقت می گزاشتم و بهترین خودم را می نوشتم اما امکان نداشت بیست بگیرم(۱۹.۷۵ ممکن بود اما بیست هرگز)حرصم آنجا در می آمد که به آن انشا های پنج خطی بیست می داد اما به من هرگز.همیشه می گفت:کلیشه ای مینویسی. به دنبال دیدگاهی تازه باش.

به دنبال دریچه ای نو برای نگاه به مسائل کهنه میگشتم و نمی یافتم آن زمان غر می زدم اما امروز خوب می فهمم که یافتن خلاقیتم را مدیون همان بیست هایی هستم که نگرفتم.

شب امتحان در اندیشه ی انشایی غیر کلیشه ای
شب امتحان در اندیشه ی انشایی غیر کلیشه ای


آن روز ها آنقدر در آسمان بودم که به فکر نوشتن رمان افتادم.دو رمان چهارصد پانصد صفحه ای که هرگز تمام نشدند.با اعتماد به نفس نویسنده ای که مرز های ادبیات را جا به جا می کند می نوشتم اما امروز با خواندن آنها تنها کاری که می توانم بکنم کوبیدن سرم به دیوار است!?

با عناوین شیک و دهان پر کن ۴ سرسید سیاه کردم،مبارزه با استبداد و پدر سالاری،یافتن راهی برای رسیدن به آفتاب،عشقی که فلان است و بصار و... آن روز ها چقدر روز های جالبی بود!(:


کمی گذشت دیدم الان وقت نوشتن این چیز ها نیست.نوشتن ذهن آماده و خواندن کتاب فراوان می خواهد،نوشتن پیش زمینه می خواهد.چیزی که فعلا در وجود من نیست.ایده ها یک به یک به سرم می آمد و تنها می توانستم دو خط از هر ایده بنویسم تا فراموش نکنم.دختری که خواب می دید بیدار است،هنرمندی که با خون نقاشی می کشید،دخترساسانی که به دنبال گنج بود،مردی که هرگز نمی مرد،عشق یک شخصیت از انسانی چند شخصیتی به کسی که نمی داند کیست و هزاران ایده که آمدند و بدون اینکه کاغذی را مالک شوند مردند...


دیگر جدی ننوشتم اما جدی خواندم.هر چه دیدم خواندم.کتاب را از این،از آن،کتابخانه و اینترنت گرفتم و جهانم را گسترش دادم جهانی که بلاخره روزی خانه ی صد ها شخصیتی خواهد شد که از ذهن من متولد میشوند.

امروز اما به این نتیجه میرسم که آنچه به آن عشق می ورزم خریداری ندارد.نوشته های دوست داشتنی من تنها برای من و عده ی اندکی دوست داشتنی است...

مقایسه دو پست من
مقایسه دو پست من


امیدوارم روزی که از خواب بیدار می شوم کتابم را نوشته باشم ...

نویسندگیخاطرهحال خوبتو با من تقسیم کناحساس نامهاسمارتینی ها
اگر زرتشت،علی(ع) را می دید می نوشت:گفتار علی،پندار علی،کردار علی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید