آفتاب گردون
آفتاب گردون
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

ریزش اقتدار مدرسه...

از اول مهر قرار بود امشب اردوی شب در مدرسه داشته باشیم ولی من یادم رفته بود و چهارشنبه هیچی با خودم نبرده بودم برای همین گفتم ظهر برم خونه هم درسامو بخونم و هم وسیله هامو بردارم شب بیام مدرسه.

جای شما خالی(فقط خانما?چرا جای پسرا بین اون همه دختر خالی باشه؟?)خیلی خوش گذشت.

بعد شام که خیلی زود خوردیم رفتیم طبقه ی سوم جلو کلاسمون فرش پهن کردیم و حرف زدیم و خوردیم و خندیدیم همه با زیرشلواری سر لخت اقتدار مدرسه در نظرمون فرو ریخت.انگار نه انگار حکم افتادن مقنعه از سر تو این راهرو ها اعدام بود یه زمانی...

اینارو بیست سال جوون تر تصور کنید:/
اینارو بیست سال جوون تر تصور کنید:/


اولش که بچه ها رفته بودن تو کلاس آرایش کنن،این خط چشم بکشه اون بالم لب بیاره اون یکی رژشو عوض کنه اون وسط از پنجره کلاس یه سوسک بالدار اومد تو و همه شون میخواستن فرار کنن که یه انسان کرمو چراغو خاموش کرد همه جیغ زدن.منم که در حوزه ی ترس از حشرات سرآمد جمع بودم سریع چادرمو از پلاستیکم کشیدم بیرون همونطور انداختم رو سرم پا برهنه فرار کردم ده متر عقب تر.بچه ها هم میخندیدن.



البته چون ما زیر پنجره نشسته بودیم و پنجره پرده نداشت من روسریمو در نیاوردم یه وقت دیده نشم از پنجره بچه ها مسخره می کردن ما نامحرمیم چند نفرم می خواستن گناهامو به گردن بگیرن و روسریمو در بیارن.

کم کم ساعت داشت ۱۲ می شد و منم می خواستم زود بخوابم که صبح زود پاشم درسامو بخونم عقب نمونم اما هی گفتن برین پایین بخوابید،نه بالا خوبه،سالن ورزشی قراره فردا مرد بیاد نه نمیاد برید و...

خلاصه که بلاخره با رسیدن خبر تعطیلی پنجشنبه به دلیل آلودگی هوا خواب در سالن ورزشی تصویب شد.

همه ی بند و بساتمونو جمع کردیم سه طبقه هلک و هلک رفتیم پایین.سر جای خواب دعوا شده بود?گفتم آقا دعوا نکنید اصن من فلان جا می خوابم.


حالا دراز کشیدم مگه خوابم میبره؟هی این پهلو اون پهلو آخر گفتم پاشم یکم اقتصاد بخونم خوابم بگیده(کتابو قاچاقی آورده بودم بابام بردن کتاب به این اردو رو ممنوع کرده بود می گفت فقط تفریح?)مهتاب و صدف که کتابو دستم دیدن خرخونی نثارم کردن و دیگران هم بد نگاه کردن منم بیخیال نشستم به درس خوندن.

فایده نداشت باز پاشدم رفتم به دبیرمون سپردم منو نماز صبح بیدار کنه و رفتم پیش مهتاب.

ساعت از یک گذشته بود و من خوابم نمیبرد صدفم خوابش برده بود اما من و مهتاب شروع کردیم به حرف زدن و نصفه شبی فلسفه بافی کردیم.از قیامت و مرگ و دین و اعتقادات و... حرف زدیم منم جو گیر شده بودم از عظمت آخرت و فانی بودن دنیا می گفتم.


بعد سوال عجیبی که به ذهنم رسیده بودو از هر کس دور و برم بود پرسیدم:اگه من چند روز نیام مدرسه بعد خبر بدن حدیث مرده چه واکنشی نشون میدید؟چه حسی می کنید؟

یکی خیلی حرفای قشنگی زد یکی اشکش در اومد یکی دعوام کرد صدفم گفت کیک تولد میپزه تو مدرسه پخش می کنه?

خلاصه که کم کم بچه ها جمع شدن و نشستن گفتن بیایم بازی کنیم من که گفتم نمیام اما مهتاب همیشه پایه بود گفت آره هستم حالا منِ جو گیر هم یک ربع خیره شده بودم بهش(سرمو گذاشته بودم رو پاشم از پایین به صورتش نگاه می کردم،می خواستم کشفش کنم)

اونا مافیا بازی می کردن مهتاب می خوابید بیدار می شد می دید من هنوز نگاش می کنم فک کن یکی ساعت ۲ و نیم شب یه ربع بهت خیره بشه.


آخرشم خودم خسته شدم رفتم خوابیدم اما بچه ها تا ۳ یا ۳و نیم فک کنم بیدار بودن.

من غرق خواب بودم که یه نفر بیدارم کرد گفت پاشو نماز بخون.

در اون لحظه واقعا لود نشده بودم و چند ثانیه بهش خیره شدم بعد دوباره چشمامو بستم و با قدرت تحلیل اندکم نماز رو تحلیل کردم و تو جام نشستم.

بعدش که یکم به خودم اومدم پاشدم رفتم وضو گرفتم بجز من مهتاب و یه نفر دیگه هم بیدار بود.فقط سه نفر؟یکم دلم سوخت خدا داره صداتون میزنه ای جماعت غافل...

قضاوت نمیکنم شاید مشکل شرعی داشتن(بعدا فهمیدم واقعا دو نفر مشکل داشتن)

از دستشویی که اومدم بیرون تو تاریکی دیدم یه نفر کنار بچه های خواب ایستاده یکم نزدیک شدم دیدم صدفه خیلی تعجب کردم.

صدف؟نماز می خواد بخونه؟چه جالب.

رفتم گفتم:صدف تویی؟

گفت:آره

گفتم:تو بیداری؟?

شروع کرد به خندیدن.

تعجب کردم برا چی این میخنده؟هنوزم خیلی قدرت تحلیل نداشتم...

گفتم:ندیدی کی منو برای نماز بیدار کرد؟

بیشتر خندید گفت:من!

و منم که میدونم یه روده ی راست تو شکمش نیست گفتم:نه جدی کی بیدارم کرد.

_من دیگه

+الکی نگو واقعا کی؟

_بخدا من بیدارت کردم برو از مهتاب بپرس??

تازه دلیل خندشو فهمیدم .واقعا خودش بیدارم کرده بود.(مهتاب هم تایید کرد?)

ازش تشکر کردم و رفتیم برای نماز خیلی هوا سرد بود دیدیم تو حیاط فرش و چادر نماز گذاشتن گفتیم بریم تو نماز بخونیم اینجا یخه.

تو نماز خونه بچه ها خواب بودن ما یه گوشه نمازمونو خوندیم و برگشتیم منم که جو گیر به آسمون نگاه کردم و گفتم اینا همش یه نشونه است...

مهتاب و حنانه مثل پوکر(?)نگام کردن گفتن چیش نشونه است؟

منم که مغزم کار نمی کرد جواب ندادم.

ساعتو نگاه کردم در حد یک ساعت و نیم تا ۶ وقت داشتم میدونستم خودم بیدار نمیشم گوشی هم ممنوع بود اما خطرشو به جون خریدم و تبلتمو روشن کردم گذاشتم زیر سرم ساعت ۶ بیدارم کنه.

جالبه خودم ساعت ۵.۵۸ بیدار شدم. و ساعت ۶ گوشی یه نفر شروع کرد به زنگ زدن منم که استرس گرفته بودم پیداش نمی کردم اما خداروشکر بعد ۵ دیقه موفق شدم قطعش کنم?

اون روز یک ساعت و ربع اقتصاد خوندم.

معلما اومدن گفتن پاشین برین خونتون و بچه هارو به زور بیدار کردن منم با کوله باری سنگین به سوی مترو حرکت کردم و به سختی برگشتم خونه البته تو مسیر پارت نیمه ی اقتصادو تموم کردم...



پ ن. حالا اون سوالو از شما میپرسم.اگه یه روز یه نفر از اکانت من خبر بده که من فوت کردم شما چه حسی می کنید؟چه احساس و واکنشی نشون میدید؟

مدرسهکنکوراردوحال خوبتو با من تقسیم کنمرگ
نادان تر از چیزی هستم که فکر می کردم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید