آفتاب گردون
آفتاب گردون
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

ماشینتو با بوقش خریدی؟!

پسره عمه ام پس از سال ها به مشهد برگشته بود و همراه خانواده اش تازه از اسباب کشی و... آزاد شده بود و ما را برای اولین بار به خانه اش دعوت کرد.

ما هم که پس از قرنی می خواستیم خیر سرمان به مهمانی برویم چیتان پیتان کردیم،کیف و چادر شیکمان را برداشتیم و به راه افتادیم.

قرار بود ما و عمه ام این ها هر دو به خانه ی مادر جون برویم تا مادرجون و بابابزرگ هر یک در یکی از ماشین های ما بنشینند و به سوی منزل پسر عمه جان برویم.

کمی عقب تر از خانه ی پسر عمه،شوهر عمه ماشینش را لحظه ای مقابل یک خانه نگه داشت تا نمی دانم چه کاری انجام دهد که ناگهان یک عدد دویست و شش کثیف پشت سرش ایستاد،دستش را روی بوق گذاشت و ول نکرد😐

پدرم که اعصابش خاکشیر شده بود حین سبقت گرفتن از پنجره به راننده که از قضا یک بانو بود گفت:ماشینتو با بوقش خریدی؟😒

و کمی جلوتر پارک کرد تا شوهر عمه به ما بپیوندد.

آن بانو اما درب ماشین را باز کرد و در آن تاریک روشنی از آن با عصبانیت پیاده شد طوری که گمان کردم قفل به فرمان نیز مسلح است اما خداروشکر نبود.

بانو دست به کمر میان کوچه و بین دو ماشین پدر شوهر عمه ایستاد و به شکلی لات مابانه فریاد زد:کدومتون بودید؟!😱😵

کمی به ما نزدیک شد و به پدر گفت:تو بودی؟

پدرم که دنبال دردسر نبود دیوار انکار را بلند بنا کرد.

از شوهر عمه نیز سوال را پرسید

وی اصرار داشت که یکی از شما دوتا به ماشین من بی احترامی کرده.عذرخواهی و انکار و... فایده نکرد.

خواستیم از کوچه بیرون برویم تا از شر فریاد های بانوی نامحترم فرار کنیم که گوشی اش را بیرون کشید و شروع به فیلم گرفتن از ماشین کرد.

از آن سو دختر عمه در ماشین دیگر نیز گوشی اش را بیرون کشید و مثال آینه آینه از آن بانو فیلم گرفت.

زن که این صحنه را مشاهده نموده بود فریاد زد:از من فیلم میگیری؟؟؟پدرتو در میاررررررم.الان زنگ میزنم به پلیسسسس.

بدین وسیله ما خانوادگی از ماشین پیاده شدیم.

خانواده شامل یک عدد پدر بزرگ در دهه ۹ زندگی،یک عدد مادر بزرگ در دهه ۸ زندگی،یک عدد شوهر عمه در دهه ی ۷ زندگی،یک عدد عمه در دهه ی ۶۰ زندگی،یک عدد بابا و مامان در دهه ی ۵ زندگی،یک عدد دختر عمه و شوهر دختر عمه در دهه ی چهارم زندگی،یک عدد حدیث با اغماض در دهه ی سوم زندگی،یک عدد خواهر در دهه ی دوم زندگی و یک عدد نی نی دو ساله که به تازگی به دهه ی اول زندگی ورود کرده بود.

خلاصه که این طیف سنی که از دو ماشین سر بیرون آورد بانو را نترساند و وی با کمال شجاعت بانگ برآورد:برای چی به ماشین من بی احترامی کردی؟من پول ندارم بوق خوش صدا بخرم پول ندارررررم.

هر چه خواستیم ساکتش کنیم نشد.وی ما را به زنگ زدن به ۱۱۰ تهدید می کرد که به ناگاه دختر عمه گوشی اش را در آورد و شماره پلیس همیشه بیدار را گرفت و روی بلند گو گزاشت:سلام ۱۱۰؟

+یه خانمی اینجا جلوی خیابونو گرفتن و فریاد میزنن،یه لحظه صبر کنید...خانم اسمتون چیه؟

_به توچه؟

+می شنوید که جناب سروان...

آدرس را داد اما بانو باز هم ول کن ماجرا نبود.ایشان فریاد میزد برا من لشکر کشی کردید؟الان زنگ میزنم لاتام(لات هایم) بیان پدرتونو در بیارن.

از داد و فریاد های او چند نفر از همسایگان در کوچه جمع شدند و دچار سوء تفاهم شدند چرا که خانواده ی ما همه چادر پوش بودند و ایشان حجاب کاملی نداشت و همسایگان گمان بردند ما خانوادگی(!) داریم برای حجاب به ایشان تذکر می دهیم.

من به سوی آن نی نی مذکور رفتم تا او را به داخل خانه ببرم چرا که میترسیدم بانو بلایی بر سر نی نی مان بیاورد.بالا که رفتیم بابای نی نی که پسر عمه ام باشد را از شرح ماوقع مطلع کردم و وی نیز به جمع طیف دهه ی چهل زندگی پیوست.

آن بانو همچنان فریاد میزد و بانوان خانواده را زنیکه های چادری می خواند.

حتی در آن بین به یک وکیل زنگ زد تا از ما شکایت کند و وسط دعوا می خواست گردن عمه ام را بگیرد و او را خفه کند که دختر عمه ام مانع شد و به عمه گفت:فک کنم یه چیزی زده!

حال بانو که این سخن را شنید چونان ماده ببری حمله ور شد:به من میگی عرق خور؟من سه بار رفتم مکه به من میگیییی؟!

مادرم به دختر عمه گفت:جواب ابلهان خاموشیست ولش کن.

و باز بانو بود که فریاد کشان می خواست مادرم را به دو نیم تقسیم کند که این زنیکه ی چادری به من می گوید ابله.

مادرم مجبور شد بگوید با ایشان نبوده و کاملا منظورش از ابله با دختر عمه ام منطبق بوده.گاهی برای نجات جان تقیه باید کرد.

خلاصه که در آخر بانو کولی بازی را با جمله ی این شب جمعه به کمرتون بزنه و ایشالا سرطان بگیرید به پایان رساند و پلیس همیشه در صحنه هم رسید و پس از گرفتن امضا از طرفین دعوا مردم را متفرق کرد.

همه ی این اتفاقات از جایی شروع شد که پدرم فرمود:ماشینتو با بوقش خریدی؟بله دوستان لطفا مراقب باشید هر چیزی را در کوچه نگویید جدیدا مردم از فقدان اعصاب رنج می برند.

مهمانیخاطره
نادان تر از چیزی هستم که فکر می کردم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید