پس از اتمام موسیقی دخترک ۶ ساله دست از جنب و جوش برداشت و روی صندلی ماشین آرام نشست.ناگهان گویی فکری به سرش زده باشد از جا پرید و رو به برادرش با لحنی شیرین گفت: شایااااان؟تو می خوای با کی ازدواژ ُکنی؟
شایان ۴ ساله شیشه را تا آخر پایین داده بود و باد مو های نه چندان بلندش را پریشان کرده بود و از خودش صداهایی در می آوردکه در باد انعکاس میافت.پسرک با شنیدن سوال خواهرش دست از تفریح کودکانه اش برداشت و متفکرانه گفت:مِمی دونم!تو می خوای با تی(کی)اژدواج تُنی؟
دخترک طره ای از موهایش را پشت گوشش فرستاد و با لحن باشکوهی که از آن شرلی یاد گرفته بود گفت: من تصمیم گرفتم با این خوانندهه ازدواژ کنم!دلت بسوزه!!?
پسرک که خواننده ای را نمی شناخت تا با آن ازدواج کند،به تندی و با تخسی گفت: منم با مامان ژووونم ازدواژ میتُنم!ژیگرِت تَباب(کباب)بشه الهیییی!(?)
صدای خنده ی مامان و بابا بلند شد و دختر که حرصش در آمده بود اخم شیرینی کرد و گفت: می دونی چیه؟منم با مختار ازدواژ می کنم بعد میگم بیاد شمشیرشو بکنه توی تو تا جیگر خودت در بیاد?.
پسرک با شیطنت خندید و گفت: مختار ته(که) خودش دو تا زن دایه!دیگه نمیاد تویو بگیره!تو برو با جومونگ ازدواژ کن که منم هر سال تو تلویزیون ببینمت!
دخترک جیغی کشید با عصبانیت و گفت: باباااااا این پسر بیتربیتتون می خواد با خانم شما ازدواژ کنه هیچی بهش نمیگین؟?
پدر درحالی که برای کنترل خنده اش لب میگزید اخمی کرد و حین پیچیدن در لاین راست به پسرش تشر زد: شادی راست میگه مامانتون زن خودمه تو باید یکی دیگه رو پیدا کنی!
شایان با حرص از خواهرش که با لبخند پیروزی نگاهش می کرد روی برگرداند.شادی همیشه از همین حربه برای پیروزی استفاده می کرد.?
مادر که دلش برای اخم پسر کوچکش ضعف رفته بود این بار طرف شایان را گرفت و گفت:بچمو اذیت نکنید خودم وقتی بزرگ بشه میرم براش بهترین دخترو انتخاب می کنم!?
پسرک اما به تندی گفت:نخیر!من خودم عالق و باغلم برای خودم زنمو پیدا می تُنم!?
اهاااااان!?فهمیدم من پروین اِتصانی(اعتصامی) ازدواژ میتُنم که هر روز واسم شرای دَشَنگ دَشَنگ بگه!?
سپس با حالتی متفکرانه گفت: اما نه اصلا هیچ تَس لیاقت منو ندایه من می خوام با خودم ازدواژ تُنم!
مادر و پدر از خنده مرده بودند و دختر نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت و گفت: نمیشه که با خودت ازدواژ کنی بعد اون وقت تو مغازه ی نی نی فروشی راهت نمیدن اونجا فقط مامان باباها رو راه میدن !
_مغازه نی نی فویوشی؟
شادی با نگاهی عاقلانه گفت: بله دیگه وقتی تو می خواستی به دنیا بیای مامان و بابا رفتن مغازه نی نی فروشی بعد مامان یه قرص خورد که تو توش بودی و رفتی تو دل مامان بعدشم به دنیا اومدی!
پسرک شگفت زده گفت:مامان شما منو خویدین؟
مادر و پدر نگاهی بهم انداختند و پیش از اینکه کار به جاهای باریک برسد موسیقی جدیدی را پخش کردند اما بچه ها زرنگ تر از ان بودند که گول بخورند....