مادرت را دیدم که با آن شکم بر آمده و ابایی که بر شانه داشت سلانه سلانه وارد خانه می شد. در را پشت سرش بستی و سعی کردی بدون آن که او را عصبانی کنی عرق از سر و رویش پاک کنی.او به مخده ای ابریشمین تکیه زد و با فریادش پدرت را فراخواند.گویی این نمایشنامه با نمایش هر روز تفاوت داشت و کمی خشن تر بود...
پدر با تشتی آب خنک برای شستن پای همسرش از حیاط داخل شد.
شنیدم که مادرت با غیض نگاهی به پدرت انداخت و گفت:مگر به تو نگفته بودم تا وقتی که بارم را زمین بگذارم پسر نحست را از جلوی چشمانم دور کنی؟نکند دلت می خواهد آنقدر این آینه ی دق را ببینم که طفل دیگرم نیز پسر شود؟
پسر را آنقدر با تحقیر می گوید که گمان می بری از توله ای سگ سخن گفته است.
پدرت با ترس و لرز به تو اشاره می کند که از جلوی چشمان مادر دور شوی که مبادا به سرنوشت فرزند ابوناره ای دچار شوی که تن رنجور پسر ده ساله اش را زنده زنده به خاک سر گور تسلیم کرد.
در مطبخ پنهان می شوی و ترس سراسر وجودت را پر می کند. آهنگ صدای پدر را حتی نجواگونه نمی شنوی اما لحن پرخاشجوی مادر از همین اینجا هم به گوش می رسد"گمان نکن که اگر دومین طفلم نیز پسر باشد به عجز و لابه هایت دل بسوزانم و او را در خاک خفه نکنم.وای به حال تو اگر دگر باره فرزندت مرا در چشم مردم بازار کوچک کند آنوقت میبینی که طلاقت می دهم تا مردی را به نکاح خود در آورم که عرضه ی دادن دختری چون شیر به من را داشته باشد نه ماه تمام فرزندی را به امید آنکه دختر باشد به شکم می کشم و حتی فکر آنگاه این همه زحمت فقط برای یک پسر باشد دیوانه ام می کند"
آهی از سر ترس،استیصال و دلهره از میان دو لبت خارج می شود دعای دلت را نشنیده می دانم.ای کاش دختر می شدی تا مادرت را در پیش چشم همگان سر بلند کنی،ای کاش همچون دختران تو نیز زایا و قدرتمند بودی و خویشتن را به سان ماه می آراستی.
حق دارند،آخر یک پسر،آنهم پسری که جز کاشتن محصول و دروی آن به درد کاری نمی خورد چه دردی از مادر دوا می کند؟تو هم حق داری هر روز ترس آنکه زنی بدخو تورا به نکاح خود در آورد و یا تحمل نگاه پیرزنان ثروتمند مگر کار ساده ای است؟
صدای مادر این بار رساتر به گوشت می رسد؛شاید قصد دارد که تو صدایش را بشنوی:"امروز نذهت الملوک را دیدم،به تازگی شویَش مرده است گویا مردک بیچاره سحرگاه در چاه افتاده و آب چاه را حرام کرده.ا پسرت را طالب شده.حق هم دارد یک نفر باید آن هنگام که او به تجارت می پردازد از دختران نازپروده اش مراقبت کند.اجازه دادم فردا شب با قوم و قبیله بیاید و پسرت را خاستگاری کند.خدایان این وصلت را فرخنده دارند.
زانوان دیگر سنگینی اندام را تاب نمی آورند،خسته از جبر روزگار و لرزان از جور زنانی که دمی مجال آسایشت نمی دهند خود را گوشه ای از مطبخ پنهان می کنی و چشمانت باز هم با یاران شفاف خود هم پیمانه می شوند.
صدای دعایت را می شنوم؛می خواهی که من آمین دعایت باشم مگرنه؟پر پروازم را می گشایم.مرغ آمین که باشی آمین گفتن به دعای دل شکستگان می شود وظیفه ات،وظیفه ای که پس از انجام آن مجال نمی یابی که شاهد روبه رویی ایشان با حسرت هایشان باشی و بفهمی آمال آنها همان نتیجه ای را در بر دارد که می خواستند یا در اشتباه بوده اند!
آوای دعایت فلک را می شکافد:خداوندگارا چرا جهان تو همیشه این روی تلخ خویش را به مردان مینماید کاش می شد به اندازه ی لحظه ای آن روی دیگرش را ببینم البته اگر جز این روی نکبت چهره ی دیگری هم دارد.
خلسه ای رویا گونه تو را در بر می گیرد و جهان صورت دیگری را به تو مینمایاند،چیزی که هرگز در مخیله ی نه تو،که هیچ یک از پسران شهر نمیگنجید...
شهری را می بینی،یکپارچه از مردان چاغ و ثروتمند،هر یک انگار چندین زن و کنیز در خانه دارد،زنانی که زیر تازیانه ها جان می دهند و اینجا به خلف زمانه ی تو دختران خاک را گاهواره میابند،عجایب این دنیای تازه با خاستگاری مردان از زنان و سالاری پدران اوج می گیرد،حال باور می کنی که بی رحم جهان تو نیست بلکه انسان آن موجود بی رحم است،انسانی که لحظه ای تحمل برابری و عدل را ندارد،انسانی که هرگز نمی گذارد دمی همنوعش بیارامد.
چشمانت به حقایق گشایده می شود و میفهمی هیچ کس از طعم تلخ ستم بی نصیب نمانده است...