نمی دانم کدام پرنده ندا سر می دهد ، دلنشین است . انگار می گوید صبح شده ؛ از روی تختت بلند شو و خودت را گردگیری کن . زیر هزار لایه خاکی که رویت نشسته . یعنی نشانده اند ، خودت را بیرون بیاور . دقیقا پشت همان پنجره ای که بطری شیر تاریخ گذشته و جزوه های به هم ریخته ، جلوه منظره را به هم زده .
انگار پشت چشمانم را رسوب گرفته ، شاید هم زنگ زده ، فی الحال نه می بینم و نه تشخیص می دهم که با کدام اتفاق باید به وجد بیایم . بخندم یا گریه کنم .
به علی گفتم درد هایی هست که نباید پرسید و پی آن رفت ، درد های بی درمان و وصف نشدنی ، که حتی تراپی ها ، این صنف تصنعی که کارش امید واهی دادن است ، برای آن لا علاج له می گویند.انسان باید دروغ بشنود ، که هنوز می توانی ، هنوز وقت هست ، هنوز شب نشده . نمی توانی وقتی روی بد سکه ای ، این را قبول نکنی . سخت است ، می دانم . بیا قبول کنیم که صبح دلنشین زندگیمان ، شب شده .
از کشوی میز تحریر، سیدی های خش دار را در اورد و گفت یادته؟؟ بغض گلویم را گرفته بود ، نقش های صورتم آب شد و ریخت. مثل آدم برفی هایمان که اب شده بود . حتی هویج های روی دماغش . خندیدم که کتمان کنم ، همه چیز را . پارادوکس عجیبی بود قهقهه های من و صورت خیسم . گفتم اشک شوق است. گفت می دانم . به بهانه هوا خوری رفتم که غصه بخورم ، کنارش سیگار و قهوه ، با آن عکس شش سالگی ام در جیب کوچک پیراهن سفیدم ، دستان کوچک و مو های لخت و خنده های عمیق ، تلفن صورتی ِ بند داری که در سفر خریده بودم و به گردنم آویخته بود . انگار جهان در آن خلاصه میشد . دود را به همراه هوای بودنت ، حبس خود کردم ؛ می دانستم که دیگر برای چیزی آنقدر ذوق ندارم .