زمان از دستم در رفته . می خندم به ماشینایی که لذت پیاده راه رفتنو نمیفهمن . یادگاری های رو دیوارو که می بینم یه حالی میشم ، از همون حالا که نمیشه توضیحش داد .
فندک سبز خریدم . روشنش که می کنی صدای گازشو می شنوی یکم بعد بوش میاد . خیلی وقته ته بطری آب معدنیمو نریختم پای درخت . پراکنده شدم مث نوشته هام . یعنی برگایی که پاییز میریزن ، بهار بر می گردن؟ دیگه گلای قالی رو نمی بینم ، آواز خوندن پرنده ها هم قدیمی شده . دلم بوی خاکِ خیس خورده کوچه رو می خواد . یادم نمیاد اخرین غروب کی بود که برگشتم خونه و دیگه هیچوقت فوتبال نرفتم . انگار ادما میرن و خودشونو تو خونه ها جا میزارن ، همینطور بود که عوض شدیم . تو آیینه پیر مردی رو میبینم که سرشو تکیه داده به میله های اتوبوس و یه کت قدیمی از عروسی آخرین پسرش تن کرده . صورت سرخ پسری رو می بینم که اخراج شده از کلاس . کنکوری ای رو می بینم که ناخوناشو جوییده و این بار خودکارشو پرت می کنه سمت جدول . نگاه مردمی رو می بینم که پر از خواستن و نتونسته ، سرمو میزارم رو آیینه ، آروم می میرم .
پ.ن: خودمونی می نویسم ، چون در نهایت خودمونیم و خودمون .