بنام او...
صبح الطلوع نزدیک بود، تشعشع شعله های هور که در برخورد با شیشه های چند رنگ عماره میشکست، گرتی زرین به ترکیبی از رنگ ها را در جو می افشاند..
خنیاگر، مدهوش و آرام، بر زمین لمیده بود، گرت زرین بر صورتش نشست، دو آتشدان خاموش در آستانه گشودن بود... خانه لبریز سکوت، خانه در عمق طلوعی خفه بود..
دیری بود که دیگر رمق غریوش از میان رفته بود، توان بنانش، استحکام قدم هایش..
گویی هرچه بود در هستیه او را، "او" چون مهره های تسبیح بهم بافته بود، ریسمان از هم گسست، مهره ها در جای جایی پراکنده شدند، در جای جایِ پوچیِ بی انتهای او..
شعله ی چشمانش، پایداری آوازش، وثاقت گام هایش، و قوت دستانش را، همه را در لحظه های پوچ بی "او" بودن، از کف داده بود..
به یاد می آورد جملات مرشدی را، که مریدی او افتخاری بود بس بلند، پیری که با هیچ نگفتن هم به او می آموخت..
در شلوغی سرسام آور مکتب روزی سخن از تنهایی به میان آمده بود..
هنگامی که او چیزی میگفت شلوغی مکتب به یکباره از نظرش میرفت، غرق حرف های او بود..
مرشد اینبار سخنی سخت عجیب میزد..
سخنانش بس دلنشین، تعمق برانگیز و اندیشه ستیز مینمود و چه سخنی فراتر از تنهایی.. مفهومی عمیق، معنایی گنگ و عمقی به طول تاریخ بشر..
"انسان همواره تنها بوده است، انسان همواره تنهاست، انسان با تنهایی درآمیخته شدست..
آری، ما بسیاری آدمانیم، بسیاری آدم تنها" و اما چقدر سخت سخنش راستین بود..
ما تنهاییم و همواره به دنبال رفع خلا هایمانیم.. آری، ما تنهاییم از پیش از گریستن برای معشوق، از پیش از عبادت برای "او" ای که نمیشناسیمش، از پیش از همه چیز.. از آغاز.. ما تنهاییم..
و حال با وجود آگاهی از تنهایی، باز هم احساس خلا میکنیم، از دوری معشوق، نامش را صنم بگذار، اله بگذار، "او" بگذار.. هرچه خواهی، باز هم تنهایی..
حال ای خنیاگر خیس، در عمق تنهایی ات، در انتظار طوفان ها، همراه نوح تنها، قدم بزن.. طوفان ها نزدیک اند..
-خنیاگر خیس مهرماه ۱۴۰۳
-پن: با سپاس از استادی که در زمانی اندک، به میزان هزاران سال، احساس مریدی اش را داشتم..
به افتخار استاد عزیزم، جناب دکتر سعید گنج بخش زمانی :)