دشت..
تشعشع دریای زرین، خوش خوش گندم زرد در نیلوفریه آسمان برین، خیره نگاهی عمیق، به عمق نارنجیه غروب، و باز هم چشمانی خیس به خاطراتی که گذشت..
روزی بود که باهم همی گذشتیم از این قاب، که اکنون که گذری نیست، نیست روحی و آنجا ماییم که بودیم آن زمان :)
میبینی مرا؟ در کران دشتیم که تو در آغوش منی :)
اشکی که چکید بر زردیه دشت، بغضی که شکست در عمق وجود، زبانی که خفت، در دوستت دارم های بی قرار..
حالیا باد وزید، حالیا گندم رقصید، حالیا رفتی، حالیا دشت خشکید..
حالیا غمگینم، حالیا نیستی باز..
بازآی به دشت، بازآی به من، در وصف تو باز میگذرد :)
در تمنای تو باز باران میزند..
باران میزند بر زردیه دشت..
دشت، غمگینست بسان آوازهخوانی دل برده و سوخته دل.. بسان آوازه خوانی خیس تر از خیسیه گندم های دشت، به تندیه باران سرد و خاک باران خورده..
-خنیاگر خیس آذرماه ۱۴۰۲