بنام او...
گاه توانی برای عرضه داشت چیزی نیست، رمق و قوتی برای خلق، نایی برای گذاری از عالم ادبی..
ولیک، دل پُرسخن است، می شورد و می سوزد و فریاد ها سر می دهد.. گویی که سال هاست اسیر است.. گویی که سال هاست تنهاست..
"دل را به مهری وعده بود، وعده از راه رسید، دل شاداب بود بسی اما، سرکشی میکرد همی، دل رنجاند و او رنجید، او رفت، دل خروشید، آسمان بر زمین آمیخت و زمین لرزید.."
گاه سخن گفتن سخت است بسی، برای آنان که عاشق اند، اندکی سخت تر؛ برای عاشقان بی کس اما، اندکی سختر از سخت تر...
ابهام آرایه ایست، برای عاشقان در بی کسی، سخن در قالبی سخت می نشیند، و هیچ یک هیچ نمیدانند از احوال مدعی...
عاشق بی کس، حالش می سراید، نه بر مستمع، بلکه بر آتشی در سینه اش، سراییدن، جان پناهی آخرین است بر عاشقان، ساعتی چند، نشستن در کنار آتش جان هم عبادت است..
سجده بر معشوقِ تیغ در دست، نه جهل است که ایمان است، گر او جهل باشد که در عالم، جز از کافر عاقلی نیست...
و اما من، موئمن درگاه تویم، به دروازه های دوزخ ات آویز مرا، که دوزخ هم چون گلستان است، گر از آن تو باشد..
سوختن از آتش تو، به از هفت بهشتیست که در آنها تو نباشی، میسوزم و در آخرین خِس خِس نفس هایم، می نازم و باز هم شکر می گویم تو را، چرا که دور از تو، هیچ نیست جز بطلان همه چیز...
" آتشی در سینه دارم، آتشی سخت و وزین، مرهمش نیست اینجا، مرهمش دور است، دور تر از دوری تو، نه آب است و نه خاک، نه گلستان خلیل است نه فرجام سیاوُش، مرهمش آغوش توست، ولیکن تو، خرامان از کنارم می روی، خاموش میسوزم، خاموش تر از آن پری هایی که آن شمع قسی کشت، و من در اوج عزلت، تبسم میکنم با صد نفیر و صد غریو و صد ندا، و چه حیف، که گوش های نگاهت، ناله ی لبخند را نمیداند همی..."
-خنیاگر خیس آبان ماه ۱۴۰۳