آسمان ابری بود.. گه گاه قطره ای فرو میچکید و گه گاه نسیمی ملایم زلفش را در باد میرقصاند..
با گام هایی کوته، سلانه سلانه قدم برمیداشت، به من که رسید، دیوار پشت پلک هایم فرو ریخت.. دیدنش حالی دگر داشت، در فکر چنین نمی نمود.. در فکر آسان تر بود..
با اشک هایی که از گونه ام میچکید، با بغضش در آغوشم کشید.. آغوشش گرم بود، آغوشش..
دقایقی در آن حال گذشت و حالیا وقت به پایان میرسید.. غم که آزادانه میرقصید در یکایک لبخند هایم.. و اما سرور که دیگر مرا نمیشناخت..
زبان به بی رحمی گشودم تا که حرف از نبودن زنیم، نه دائمی اما باز، بودن را چه سود در نبودنی حتی موقتی.. :)
آسمان دیوانه تر از هرگاه میبارید، گویی تابش نیاورد که بماند و آنگاه بداند که عشاقی دگر فرو میپاشند.. عشاق را هجر، دردیست ابدی..
در پس هر کلمه اشکی بود و در هر اشک تکرارِ صامتِ دوستت دارم.. اما چه سود از اشک از دوستت دارم های مداوم، آنگاه که لب به سخن میگشایم و آن گاه که از رفتن گویم..
و اما گذشت ساعاتی اینچنین.. گام هایی کوته برمیداشت و از من گذر میکرد به خواهشم.. گام برمیداشت و هر گامش بر خاک پس خیابان، گویی بر جان من است..
گذشت و حک کرد قدم هایش را بر جان من، جای قدم هایش اکنون هزاران گل آلاله شکفتست در پس خیابان..
هر روز در آرزوی باز آمدنش میگذرد، هر روز در تمنای نگاهی دگرش میگذرد و باز روزی، با همان گام های کوتهش باز خواهد گشت.. :)
-خنیاگرخیس آبان ماه ۱۴۰۲