بسم الله الرحمن الرحیم
بارها در بین کتاب های پرفروش مدافعین حرم آل الله ، کتابی با عکس جلد قلب و انار سرخ ، توجه ام را به خود جلب کرده بود....
کتاب (یادت باشد).
موضوع کتاب زندگی خصوصی شهید مدافع حرم حمید مرادی سیاهکالی و همسرشان فرزانه مرادی سیاهکالی میباشد.
در کشاکش یک زندگی عاشقانه ، سرشار از معنویت و ایمان و علاقه دوطرفه.
راوی زندگی این زوج که ساکن شهر قزوین هم بوده اند، همسر شهید میباشد.
ابتدای داستان به قبل از ازدواج و خواستگاری برمیگردد و دنیای پر از کتاب و زندگی یک دختر درگیر و دار کنکور و درس و درس و درس.
علاقه یک طرفه حمید نسبت به فرزانه ، ولی در تمام طول این علاقه که طبق داستان سابقه طولانی هم داشته است ، هیچ کجا پایی از حدود و موازین شرعی فراتر گذاشته نمیشود و حمید طلب رسیدن به فرزانه را از حضرت معصومه( س ) میکند.
فرزانه هم علیرغم نه های قاطع و محکم ابتدای کار ، بعد هم صحبتی با حمید در جلسه خواستگاری کاملا نظرش عوض میشود و....
داستان عاشقانه دوران نامزدی و عقد باز هم با همان رعایت حدود.
داستان زوج ساده و بی آلایشی که با موتور ، توی فصل سرما و فصل گرما ، چه خاطره ها که خلق نکردند...
متن روان کتاب و بیان خاطرات به طور عینی طوری که تو انگار از نزدیک همه خاطرات بین حمید و فرزانه را خودت میبینی ، مگر اجازه زمین گذاشتن کتاب را به تو میدهد ؟!؟!
اما صد افسوس که همان ابتداهای داستان میفهمی عمر این عاشقی چقققدر کوتاه هست ، چیزی حدود سه سال.
چقدر بخشش ، چقدر سادگی ، چقدر صفا و صمیمیت در صفحات کتاب و خط به خط داستان موج میزند و هرچه داستان جلو میرود استرس تو هم بیشتر میشود که نکند فرجام قصه چیزی جز یک عشق افسانه ای نامیرا باشد
هرچند تو عنوان کتاب را دیده باشی و بدانی که قصه به چه قرار است ختم بشود.
لباس سبز پاسداری چقدر برازنده حمیدی بود که از چشم هایش نجابت و پاکی سرازیر میشد و در تمام لحظات حواسش به رعایت حدود در هر زمینه ای بود
اصرار برای سوریه رفتن
پای بین عشق و ایمان
همان کشاکشی که بالاتر گفتم.
بخش زیبا و فوق العاده کتاب :
«با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»
این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام.