چند روز از وقتی که اعلامیه ای روی در ورودی خوابگاه دیدم می گذرد.
دانشجویی که مرد.
توی دلم گفتم چه بد، دانشجو باشی، مرده هم باشی، زیرلب فاتحه ای خواندم.
امشب وقتی تو هوای بلاتکلیف اوایل پاییز نشسته بودم و بستنی انبه ای همیشگی رو مزه میکردم،گفت دانشجوی مرده هم سوئیتی سابق ما بود.
چشمانم خودسر شده اند، بی اراده اشک می ریزند.
چهره ی رنجورش پشت پلکهایم جان میگیرد، میبینمش که از بالا رفتن 4 طبقه پله برای رسیدن به سوئیتمان خسته است،می ایستاد و خیره میشد.
تقریبا هر روز سلامش میکردم(اغلب فکر میکردم با این سلام های همیشگی چقدر احمق و ساده جلوه میکنم).
حالا اما خوشحالم. من سلامش میکردم.
زکیه علوم سیاسی میخواند(پس از مرگش فهمیدم).
خاطره شبی که بلاخره اتاقم را عوض کرده بودم، احساس خوشبختی زیر پوستم دویده بود، موهایم را در سرویس شانه میکشدم و بی دلیل به چهره ام لبخند می زدم.
بعد او آمد.
از موهایم خوشش آمده بود، گفت می آید بپرسد چطور زیبا شده اند(هیچوقت نیامد).
چشمانش از یادم نمی رود.