دلم میخواهد درون سینه ی من هم نهنگی بتپد،اما دل من، خیلی کوچک است.
می توانم دل دل زدن های دل کوچکم را حس کنم، درونم می پیچد،حتی گاهی یک دلشوره ی بی انتها بنظر می رسد.
می خواهد ریتم ضربانش را تنها نهیب عشق به هم بریزد،می خواهد ساده دل ببندد، ساده تر رها کند.می دانم که میخواهد نهنگ شود، اما نمی دانم چطور!
باید پلک هایم را ببندم،چشم بسته تن را بسپارم به دل. دل مرا ببرد.
کجا؟ هر جا، چه اهمیتی دارد؟ می گویند دل هر کجا که آرام گیرد، مقصد همانجاست.
من اما هر چه میگردم،کورسویی به سمت مقصد نمی یابم.
پس دلم را خوش می کنم، به همین دل دل زدن های دل کوچکم! ذوق می دود درون رگهایم،به امید اینکه آغاز نهنگ شدن، همین دل دل زدن هاست.
که تا مرا به مقصد نکشاند، رهایم نمی کند.