مهم نبود چقدر تلاش کند
می دانست روحش خراب شده
نمی توانست هیچوقت انسان خوبی باشد.
انگار حفره های درون روحش بدی ها را به خود می مکیدند.
در فاصله ای نزدیک تر از مرزی که مشخص کرده بود،حقیقت وجودش برملا می شد.
در نهایت،نمی توانست هیچکس را برای خودش داشته باشد.