همیشه در پادکست ها چند ثانیه وجود دارند که برای من محبوب ترند.به آن چند ثانیه که میرسد گوش هایم تیز میشوند ،دیروز وقتی رسید به آن خانم که در رستوارنی در گرجستان خینکالی خورده و بعد وقت خداحافظی کمی مست بوده گوش هایم تیز شده بود.
چقدر میتواند فوق العاده باشد؟
در یک کشور متفاوت باشی و تنها نباشی.
حالا در اواخر 20 سالگی حاضرم 2 سال از عمرم را بدهم تا چنین تجربه ای داشته باشم
با اینکه اغلب تنها هستم؛همیشه از تنها بودن ترسیده ام، مکان های زیادی هستند که دوست دارم ببینم؛ غذاهای جدیدی هست که میخواهم بچشم، سفرهای زیادی هست که باید زندگی کنم؛ اما تنها هستم.
آن روز وقتی به میم گفتم میترسم که تنها بروم و ساعت 9 و نیم شب فیلم مورد علاقه ام را روی پرده سینما ببینم گفت "چه جالب مریم از ی چیزی میترسه"
قبلتر ها؛آن روز هایی که هر سال تابستان به خانه خاله در تهران میرفتیم و شهربازی جزء جدایی ناپذیر برنامه ما بود.
روی زمین ساکن و امن زیر دستگاه های غول پیکر که انسان های ترسیده را به 4 جهت اصلی و چند جهت فرعی میبرد، می ایستادم و همراه با آنها جیغ میکشیدم؛ آدرنالین در بدنم به اندازه انسان ها در آن بالا ترشح میشد.
ترس دسته جمعی؛ ترس محبوب من بود.
من از ترسیدن لذت میبردم، انگار بیشتر از همیشه زنده بودم.
حالا بلاخره نقشه جهانم را به دیوار اتاقم زده ام.
به خشکی های شناور بر آب های جهان نگاه میکنم و فکر میکنم چند تا از اسکرچ ها را میتوانم بخراشم؟