
یک شوالیه شجاع که در سرزمین انگلستان زندگی میکرد او عاشق همسرش است و در یک قلعه بزرگ و زیبا زندگی می کردن . روزی اون شوالیه با افرادش به سمت مرزها سفر کرد تا در برابر دشمن مقابله کند و دشمنان را از سرزمین دور کند چند سال گزشت و دیگه خبری از شوالیه نشد و الیزابت باردار بود و چشمش در راه آمدن شوهرش بود او بعد از مدتها فرزندش به دنیا آمد یک پسر چند سال گزشت و ویکتور بزرگ شد و بعد در یک شب تار شوالیه با افرادش با افتخار باز گشت و رفت کنار زن و فرزندانش و به زندگی زیبا خود ادامه دادند و مردم خیلی از شوالیه شاه راضی و خشنود بودن چون او مرد عادل و مهربانی بود و هست