



زمانی که می خواستیم راه بیفتیم هوا طوفانی بود مه همه جا را گرفته بود ماهم نشستیم کنار آتش تا گرم بشیم یه لیوان نوشیدنی هم دستم گرفتم که بنوشم دیدم دوستان یکی یکی کنارم اومدن گفتم خوب خوبه بیاین کنار آتیش گرم بشید رگنار بهم گفت از نبردهات بهمون بگو هالفرد گفتم باشه از نبرد سختی بین من و با قبیله دانمارکیها تعریف کردم ما نیروهامون زیاد نبودن و دشمن زیاد هرچی می کشتیم تمومی نداشتن تا سیگارد اومد با چندی از نیروها جنگ خیلی طولانی شد و ما پیروز شدیم ناگهان همه جا را سکوت فرا گرفت یک والکیری زیبا و غول پیکر آمد و کشته ها را به والهالا برد این بود دوستان داستان ما من هم با یه مرد قول پیکر دستو پنجه نرم کردم و تا آخرش با یه زربه زدم تو سرش و از پا انداختمش او افتاد من کاری که تونستم براش انجام بدم تبرش را گذاشتم تو دستش این جوری بود داستان دوستان من.