خوب سوم علیک مو برگشتم اگرچه به ستون چپتون نیست ولی خوب میدونم از خوشحالی در پوست خود نمیجنگید خوب قضیه از این قرار یک روز از خواب بیدار شدم و انرژی زیادی در خودم یافتم گفتم وقتشه دنیا رو تغییر بدم اما بعد از چهار ساعت خواب دیگه ......و خوردن یک صبحانه و کمی ورزش که تا ساعت یازده شب به طول انجامید . گفتم خوب الان باید چه بکنوم اینا پس به سراغ ایت الله گوگل رفته سرچی بکرده و خوب یک سری شغل پیشنهادی دریافتم حالا نوبت آن بود یکی یکی تست بکنم ببینم کدوم بهتره و پس بریم ببینم چیشد
شغل پیشنهادی یک :مددکار اجتماعی(چرا ویرگول نمیشه موزیک خاص برای یک خط خاص انتخاب کرد)
و حالا بعد رایزنی های مختلف قرار بر این شد مدتی را در اداره کمیته امداد بزرگوار ایت الله خمینی رحمت الله علیه و ذریه به جز حسن خمینی به کار بشم پس در روز اول کاری شلواری لی آبی پیراهن سبز و کت سیاه پوشیده بودم تا روز اول کاری بسیار جدی و به نظر بیایم به ابتدای در اداره رسیدم سرم را بالا انداختم به انتهای راه رو که اتاقم آنجا بودم نگاه کردم و ناگهان به خودم گفتم اگر تا 5 ثانیه بعد به اتاق نرسم خرم پس دوویدم یکی را بین راه زدم 5 نفری راه هم هول دارم رییس را هم یک دفعه جلو رویم سبز شد را به اتاقش پرت کردم
و وارد اتاقم شدم کیف خالیم را که درونش نان پنیر بود را بر روی میز گذاشتم و با همکارم شروع به احوال پرسی کردم و به وی گفتم خوبی داش من خوبم به مولا تو چطوری بچه خوشگل موزیک چی داره که هععی میری پاش
وی با نگاهی سرد چاییش را هورت کشید هوووووووووورت خیلی هووووووورت تا یک دقیقه آن چایی را هورت میکشید نههههههه دست بردار از اون جایی لعنتی وی دست بر نداشت .
بر وری صندلی و پشت میزنم نشستم و منتظر اولین مددجو ماندم.... اولین مددجو را دیدم خوب بود زیبا بود اوه نه اشتب شد برمیگردیم داستان عوض میکنم اولین مددجو را دیدم پیرزنی 40 ساله بود که امد و گفت سلام مادر. گفتم :سلام مادر . پیرزن چهل ساله: مادر من مریضم ....... من اسکل: مادر برو دکتر
پیرزن چهل ساله : نمیدونم صدایی دیگه ازش نمی آمدفقط کف اتاق افتاده بود داشت میلزید کف کرده بود صدای اسب میداد همکار هم فقط دیدم خودشو پرت کرد پایین
انداختنم بیرون ......
شغل پیشنهاد 2:مشاور معنوی (آخوند )
از اونجایی که این شغل دردسر و زمان زیاد و مطالعه زیاد میخواد و من حال ندارم تصمیم گرفتم کمی میانبر بزنم و به قسمت پرهیجان ماجرا بپردازم یعنی هدایت مردم . اما مشکل اینجا بود که من نیاز به لباس مبدل بودم و باید بدست میاوردم پس من و چندتا از رفیق هایم جمع شدیم و برنامه ریخیتیم تا با حمله مسلحانه به محل سکنا برادران تعدادی لباس برداریم که دردسرش کمتر باشه پس ساعت دو بعد ظهر بعد از خوردن یک ساندویچ جلو حوزه وبیسیم کردن به علی که راه خیابان وورودی را ببندد و محسن که خط های تلفن را قطع کند یک عینک افتابی مبدل و اسلحه دادش پنج ساله ام به آنجا هجوم بردیم و با صدای زیاد و زد و خرد . یواشکی و بدون این که کسی متوجه بشود یک لباس برداشتیم و امدیم
حالا موقع هدایت کردن بود پس دوباره با رفیق هایم برنامه ریخیتم تا با یک حمله مسلحانه دیگر به مرکز تفریحات ناسالم شبانه مختلط به قسمت هیجانی ماجرا بپردازیم .......... بقیش بعدا
شغل پیشنهادی سه :استنداپ کمدین
اقا همنیجوری گفتم طنز بنویسم ببینم چطوره شاید چرت نوشته باشم ولی خوب نظرتون واسم با ارزشه