چشمانم را باز کردم. از تاریکی شب به روشنایی روز سفر کردم. سکوت خانه برایم عجیب بود. ساعت چند است؟ ای وای! تا ساعت یک چیزی نمانده و من هنوز آماده نشدم. کمی مکث کردم و چشمانم را بستم.
- نه فاطمه، تو آماده ای!
- چرا؟
- مگه آماده نمی شی که بگی حول حالنا الی احسن حال؟
- آره خب.
- اما شرطش فقط گفتن این دعا و لباس نو پوشیدن نیست! شرطش پذیرفتن خودته. روبرو شدن با فاطمه. روبرو شدن با تمام جنبه های وجودت که سرکوب کردی یا نکردی. که تو این کارو کردی. رفتی سراغش. هر هفته براش وقت گذاشتی. زحمت کشیدی. مقاومت کردی. اما بازم رفتی و حرف زدی.
پس آماده ای.
اما جنس این آمادگی با سالهای قبل فرق داره.
- مطمئنی؟
- فال حافظتو یکبار دیگه بخون:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
چشمانم را باز میکنم. ساعت نه است.
جایی بین ۱۳۹۹ و ۱۴۰۰