تقریبا سه ماهی میشود که در دانشگاه درس میخوانم. ما در یک محلهی ساده در یک شهر کوچک و ساده زندگی میکنیم، اما دانشگاهام در تهران _ یعنی دیوانه کنندهترین شهر ممکن برای من _ قرار دارد. هفتهی دیگر امتحانات پایان ترم شروع میشود و من فرصت را غنیمت شمردم تا سر زده به خانه برگردم و خانوادهام را خوشحال کنم. حدود ساعت شش صبح بود که به محلهمان رسیدم. خیابان سوم سمت چپ، پلاک 5. زنگ در را به صدا درآوردم.
میدانم این ساعت معمولا کسی در خانه بیدار است اما هیچ صدایی نمیآید. دوباره زنگ را فشار میدهم. در خانه نالهای میکشد و کمی باز میشود. یک گربه در چهارچوب در ایستاده و به من نگاه میکند. گربه؟ پدرم از گربه متنفر بود. به چشمانم با حالتی پرسشگر خیره شده. کمی سرش را به راست کج میکند و میگوید:« توی خونهتون ساعت ندارین؟» رگههایی از خوابالویی و کمی هم خشم در صدایش وجود دارد. میگویم:« خونهام همینجاییه که توش ایستادی.» ابروهایش را با تعجب بالا میبرد و بعد با تاسف سرش را تکان میدهد. از سر کلافگی میگوید:«من پولی توی دست و بالم نیست. بقیه هم خوابن. برو خدا روزیتو جای دیگه بده.» و قصد میکند تا در را ببندد. پایام را جلوی در میگذارم تا بسته نشود. نگاهی به او میکنم. دیگر احساس میکنم که شاید وقتی در اتوبوس خواب بودهام سرم به جایی خورده:«چی میگی برای خودت؟ گدا که نیستم. اومدم پیش خونوادم.» در همین حین صدای گرفتهی ناشناسی که از توی اتاق میآید خطاب به گربه میپرسد که چه کسی دم در است. گربه هم میگوید که نمیداند کیست و احتمالا یا گداست و یا معتاد. او هم در جواب میگوید که پولهایش کجاست تا گربه برود و برایم بیاورد. دیگر از این مکالمه حرصم درمیآید. بلند داد میزنم:«آقای محترم لطف میکنی بیای دم در؟»
گربه همانجوری روی دستانش نشسته، دمش را تکان میدهد و جوری نگاهم میکند انگار قتلی چیزی انجام دادهام. دو سه دقیقهای گذشته و هنوز کسی نیامده. چشمی در خانه میگردانم. تمام اسباب و اثاثیهی خانه عوض شده. نه مبلی در خانه هست و نه میزی. فقط یک فرش قرمزی که رنگ و رویش رفته و روی یک سمت آن به شکل احمقانهای یک سری لوزی بیربط کشیده شده.
بالاخره پسری جوان در حینی که ربدشانی صورتی را به تن میکند دم در میآید. صورتش به طرز ضایعی، شکل چندضلعی منتظمی است که به کنارش، دو گوش کوچک چسبیده و از یکیشان گوشوارهای آویزان است. گودی زیر چشمانش نشان میدهد تا نزدیک صبح بیدار بوده و تازه به خواب رفته. میگوید:«بفرمایید.» بعد از اینکه به شیوه مادرم _ که دختر پسرهای توی خیابان را نگاه میکند _ به او نگاه میکنم و سر تا پایش را وارانداز میکنم، میگویم:«شما؟» میخندد:« مرد حسابی کله سحری داری هذیون میگی؟ تو اومدی دم در خونهی من و میگی شما؟»
«آقای محترم، اینجا خونهی پدریه منه. شما اینجا چیکار میکنی؟»
ابروهایش را بالا داد و با خنده گفت:«آهان! حالا گرفتم چی میگی. این خونه رو چند ماهه من خریدم.»
«عجیبه! کسی به من چیزی نگفته بود.خب، حتما آدرسی شمارهای چیزی گذاشتن.»
«راستش نه پسر. حتی نمیدونم اینجا از کی خریده شده.بابام خریدتش.» قیافهام حسابی درهم رفته بود. لبخندی زد و گفت:«حالا بیا تو یکم استراحت کن. من شاهینم.» و دستی به سویم دراز کرد. من هم که دیگر نمیدانستم این وقت صبح باید کجا بروم دعوتش را لبیک گفتم:«خوشبختم. منم علیم.» و بعد وارد خانه شدم. تقریبا هیچ اثاثی در خانه وجود نداشت. شاهین به من رو کرد و گفت:«من بیشتر وقتم رو زیرزمین میگذرونم. برای همین اینجا هیچ چیزی ندارم. بیا بریم پایین یه نیمرویی بزنم باهم بخوریم.» زیرزمین! نمیدانستم خانهی ما زیرزمین دارد. دستم را گرفت و برد در اتاق سابقام. در کمد را که باز کرد، دیدم پشتش راهپلهای قرار دارد که به دل زمین میرود و انتهای آن مشخص نیست.