ویرگول
ورودثبت نام
پندار
پندارکژپندار؛
پندار
پندار
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

"زیرزمین" 2

پشت شاهین راه افتادم و آهسته از پله‌ها پایین رفتم. گربه‌ از بین پاهای ما گذشت و پایین رفت. با هر قدمی که برمی‌داشتم در دلم یک غلط کردم نثار خودم می‌کردم و هر لحظه منتظر بودم اتفاق بدی رخ بدهد. پله‌های آخر را که پشت سر می‌گذاشتیم، نورهای رنگی و مختلفی چشمم را زد و بوی دود نفسم را تنگ کرد. وقتی رسیدم لحظه‌ای طول کشید تا چشمم به روشنایی آن‌جا عادت کند و تازه بفهمم در اطراف‌ام چه می‌گذرد. تنها واکنشی که توانستم نشان بدهم، چشم‌های بیرون زده بود.

زیرزمین از کل خانه بزرگ‌تر بود. یک سالن مرکزی و راهرویی در انتهای آن که تا چشم کار می‌کرد درهای متعدد در آن وجود داشت. مبل‌های راحتی با طرح و رنگ‌های متفاوت که در گوشه و کنار سالن رها شده بودند و روی آن‌ها گربه‌های مختلف در شکل و رنگ‌های مختلفی لم داده بودند و سیگار یا قلیان می‌کشیدند. یک‌چیزی بود شبیه به چای‌خانه‌ی گربه‌ها. دودی سفید رنگ فضای زیرزمین را پر کرده بود که اجازه‌ی نفس کشیدن نمی‌داد. یکی از گربه‌ها - نارنجی رنگ بود و انگار پشم‌هایش را تازه زده بودند - دستی که شلنگ قلیان را با آن گرفته بود بلند کرد:«به به. مهمون جدید داریم بچه‌ها.» و همه‌ی سرها به سمت من برگشت.

زیر نگاه آن همه گربه درحال عرق ریختن بودم و احساس می‌کردم که صدای تپش‌های قلبم را بلندگویی پخش می‌کند. شاهین که خیلی خودمانی شده بود دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت:«بذارین کم‌کم یخش آب شه.» و لبخندی زد و رفت کنار همان گربه‌ای که در را باز کرده بود نشست و شروع کرد به کشیدن سیگار. دیگر یقین داشتم که در اتوبوس یا سرم به جایی خورده و یا اصلا اتوبوس به مقصد نرسیده و من در عالم پس از مرگ قدم برمی‌دارم. یکی از گربه‌ها به پای‌ام زد و گفت:«چته داداش چرا رنگت پریده؟ بشین الان برات صبحونه رو ردیف می‌کنم.» و به سمت جایی که احتمالا آشپزخانه بود قدم برداشت.

داشتم به این فکر می‌کردم که چه بهانه‌ای بیاورم تا از آن‌جا بزنم بیرون که از راهروی انتهای سالن ببری با لبخند به سمت من حرکت کرد. من هم اصلا نفهمیدم چگونه پله‌ها را چندتا یکی کردم و از خانه بیرون زدم. به سمت سرکوچه دویدم و آن‌جا سوار یک تاکسی گذری شدم. بالاخره توانستم نفس راحتی بکشم. گوشی‌ام را درآوردم و ساعت را نگاه کردم. راس شش صبح را نشان می‌داد. راننده از توی آینه نگاهی به من انداخت و گفت:«جناب کجا تشریف می‌برید؟» و لبخند زد. توی آینه را نگاه کردم، شاهین بود. یک چک تقدیم به خودم کردم تا شاید بیدار شوم. بعد چشمانم را باز کردم و دیدم راننده‌ شخص دیگری است.

چشمانم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم. با صدای راننده که اعلام کرد به مقصد رسیدیم چشمانم را باز کردم. برگشته بودم به ترمینال. رفتم ببینم بلیطی برای تهران دارند یا نه. از اطلاعات پرسیدم:«ببخشید بلیتی برای تهران دارید؟» بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:«بله ولی هنوز اتوبوس نرسیده. احتمالا ساعت شش برسد.»

شاهینتهرانخانه
۱
۰
پندار
پندار
کژپندار؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید