«هر سه مسئله رو برای فردا حل میکنید و میارید. الکی که دانشجوی مهندسی نشدید. یکم از اون مغز آکبندتون کار بکشید.» استاد این را گفت و بعد کتابهایش را جمع کرد و رفت. « باز مسئله. خدا باعث و بانی آن را که باعث شد بیایم دانشگاه و فیزیک بخوانم از روی زمین بردارد. » فرشاد بلند بلند خندید و گفت:«زوده برای یتیم شدن.» و بعد هردو باهم بلند شدیم تا به حیاط دانشکده برویم.
زیر سایهی درختی نشستیم تا کمی از هوای بهاری دانشگاه استفاده کنیم. «آخه فرشاد، تو که میدانی من چقدر از این اعداد و ارقام نفرت دارم. گاهی حس میکنم حتی دیدنشان را هم نمیتوانم تحمل بکنم.» فرشاد نگاه سرزنشگرانهای بهم کرد و گفت:«بگم خدا چه کارت بکند تا دلم خنک شود؟ چقدر از ترم اول به تو گفتم بیخیال این کوفتی شو و برو دنبال علاقهات. آخه خنگ خدا، مردم توی رشتههای اشتباهی میمونن چون نمیدونن علاقهی واقعیشون چیه. تو که این شانس را داشتی تا پیدایش کنی، نشستی و فقط از دور تماشایش میکنی.»
«میدانم، ولی اخلاق بابایم را میشناسم. نمیشود حتی به این فکر کنم که مهندس نشوم. او فقط یک چیز میخواهد و آنهم مهندس بودن من است؛ حتی اگر این داستان منجر به نابودیام شود.»
هردو آهی کشیدیم و به رفت و آمد بچهها نگاه میکردیم. همیشه در دلم احساس حسادت میکنم به آنهایی که رشتههای موردعلاقهشان را میخوانند. البته هیچوقت دلیل واقعی اینکه چرا بیخیال مهندسی نمیشوم را به زبان نمیآورم. من عاشق فلسفهام! اما چه کسی با فلسفه به پولی رسیده که من نفر دوم باشم؟ داشتم در این افکارم دست و پا میزدم که با صدای فرشاد به خودم آمد. گفت میرود بوفه تا آب بخرد و آیا همراهش میروم یا نه. من هم گفتم همینجا میمانم تا او برگرد. برای اینکه دوباره در فکرهای خود غرق نشوم تصمیم گرفتم که کمی کتاب مطالعه کنم. درحال تصمیم برای انتخاب کتاب بودم که یک نفر آمد و کنارم نشست.
«سلام. حال شما چطوره؟»
«ممنون، شما رو به جا نیوردم.»
«بله متاسفانه هیچوقت فرصت آن را نداشتهایم که همکلام شویم، اما من از همکلاسیهایتان هستم.»
«عجیبه چون تا به حال شما را ندیدهام.»
«چهرهی پرتکراری دارم. به همین علت در ذهنتان ثبت نشدهام.» و لبخندی به پهنای صورت زد. حرفش بیمنطق به نظر نمیآمد. ادامه داد:«داشتم از اینجا میگذشتم که ناخواسته متوجه صحبتهای شما و دوستتان شدم و فهمیدم که ما یک اشتراک بسیار بزرگ داریم! آن هم بیزاری از اعداد و ارقام و علاقه به فلسفه. من و دوستانم در تلاش هستیم تا گروهی تشکیل بدهیم که بتوانیم در آن آزاد باشیم و در فلسفه غوطهور شویم! دوست داشتم که از شما شخصا دعوت کنم تا به ما ملحق شوید.»
«ایدهی جالبی دارید. چند نفر در این گروه عضو هستند؟»
«هنوز زیاد نیستیم، شاید حدود پنجاه نفر. اگر مایل باشید الان میتوانیم به محلی که معمولا اعضای گروه در آن جمع میشوند تا با فضای آنجا آشنا شوید.»
«متاسفانه منتظر دوستم هستم.»
«به شما قول میدهم که زیاد طول نمیکشد.» و دستش را به طرفم دراز کرد. در یک آن تصمیم گرفتم و دستش را به نشانهی موافقت گرفتم تا از زمین بلندم کند. میدانستم برای فرشاد تازگی ندارد که بیاید و ببیند جا تر است و بچه نیست.
به سمت در ورودی دوم دانشگاه حرکت کردیم. قبل از رسیدن به در، وارد یک جاده فرعی شدیم که هنوز آسفالت نشده بود. کمی جلوتر که رفتیم به یک سالن ورزشی قدیمی رسیدیم که به نظر نمیرسید هیچ آدمی اطرافش باشد. کمکم داشت ترس به دلم راه پیدا میکرد. اگر اصلا دانشجو نباشند و بخواهند وسایلم را بدزدند چه؟ به هرحال چیز زیادی برای دزدیدن هم ندارم. پس بهتر است که دلم را به دریا بزنم و دنبالش بروم.
ورودی سالن سردر طاق مانندی داشت که کمی گود بود. وقتی واردش شدیم همه جا تاریک تاریک بود و بوی نا میآمد.