Sarahyo
Sarahyo
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

نارنجی

هفده سال پیش، شاید هم هجده سال. دقیق‌اش را به یاد نمی‌آورم. دوستی هدیه‌ای به من داد. همستر کوچکی. نارنجی رنگ. زیر شکمش سفید بود. دست‌های آدم ‌وارش فقط کوچک شده بودند. همه چیز را می‌توانست با دست‌های کوچک‌اش بگیرد. درست مثل آدم‌ها. راستش مطمئن نیستم به نیت من گرفته بوده باشد. آشنایمان را میگویم. احتمالا وقتی ذوق و اشتیاق مرا دیده با خودش گفته هدیه بدمش به او. شاید هم شرایط نگهداری ازش را نداشته است. در هر حال من از پیشامد آن روز مدت‌ها در دلم غوغایی بود. آن وقت‌ها دبیرستانی بودم. تمام راه مدرسه به خانه را با هیجان دیدن آن موجود کوچک نارنجی طی می‌کردم. عاشق گردو بود. سبزی هم خیلی دوست داشت. تکه‌های خوراکی‌هایش را با دقت در لپ‌هایش می‌چپاند. دست رد به هیچ خوردنی‌ای نمی‌زد. تصمیم‌اش را بعدا می‌گرفت.اینکه کدام خوشمزه‌تر است. در همان لحظه با دست‌هایش هویج‌ها و گردو‌ها را می‌قاپید و عملیات جاسازی در کیسه‌های بامزه دور دهانش را آغاز می‌کرد. لپ‌هایش به اندازه نصف ابعاد خودش باد می‌کردند. بی اندازه بامزه می‌شد. درست وقتی انبار پر می‌شد و هر تکه‌ی اضافی به بیرون می‌افتاد من را قال می‌گذاشت و میرفت تا جای امنی برای خالی کردن و پنهان کردنشان پیدا کند. مثل بادکنک سوراخی بادش می‌خوابید و دوباره چشم‌هایش درشت میشد. ابعاد کوچکش همه چیزش را بامزه‌تر نشان میداد. گاهی از خستگی و کمی هم لوس‌بازی کف دستم و با نوازش‌های پیاپی‌ام می‌خوابید. دلم را می‌ربود. نرم و گرم بود. نوازش سر تا پایش کمتر از یک ثانیه طول می‌کشید، بس که نقلی بود. یقه لباس‌هایم را به عنوان خانه دومش انتخاب کرده بود. روی شانه هایم رژه میرفت و گاهی برای دیده‌بانی روی پاهایش بلند میشد و دستانش را در شکمش جمع میکرد. خوابیدنش اما تماشایی‌تریین بود. شکم قلمبه‌اش با ریتم مشخصی بالا و پایین میشد و با هر صدایی دماغ‌اش شروع به جنبیدن میکرد. نزدیک به دوسال داشتمش. یک روز که از مدرسه به خانه برگشتم آن را بیحال در گوشه‌ی خانه‌اش یافتم. عصرش سراغ دامپزشک رفتم. بعد از معاینه از اینکه پیر شده است برایم صحبت کرد. اینکه عمرشان کوتاه است. حداکثر سه سال. اما مشکل دیگری هم وجود داشت. نارسایی قلبی داشت. به یاد مثال رایج اندازه مشت دست و ابعاد قلب افتادم. اگر آن هم قلبش به اندازه مشت‌اش بود چه؟! دامپزشک برایش دارو نوشت. در میان داروها سه چهارتا آمپول هم بود. خودم باید به کمک دیگری آن‌ها را تزریق میکردم. اصلا فکرش را هم نمیتوانستم بکنم. لازم بود یک نفر آن موجود کوچک را محکم نگه دارد و دیگری تزریق را انجام دهد. نتوانستم. نتوانستیم. به ناچار یکی دو روز به یکی از همکلاسی‌هایم سپردمش که مادرش پرستار بود و خواستم که اگرچه زحمت بزرگی است اما این کار را‌ برایم انجام دهند. سه روز بعد به مدرسه نرفتم. باید مجدد پیش دامپزشک می‌بردمش. منتظر دوستم بودم که بیاید و با هم به خانه‌شان برویم و نارنجیِ کوچک‌ام را بردارم و به دکتر ببرم. وقتی به خانه‌شان رسیدیم دوستم زیر گریه زد. گفت که دیشب مرده است. شاید اولین از دست دادن بزرگ زندگی‌ام بود. از جنس گم کردن مداد و پاک‌کن نبود. خراب شدن اسباب بازی یا عروسک نبود. آن نه تنها برای من بود. زنده بود و نفس می‌کشید. با من خو کرده بود. به آن عادت داشتم. نوازشش می‌کردم و به من اعتماد داشت. او برای من بود و من در خدمت او. از دست داده بودمش. برای آن سن و سال‌ام زیاد بود چنین از دست دادنی. خواستم که ببینمش. دوستم من را بالای سر نارنجی بی‌جان‌ام برد. میزان اشک چشمانم انقدر زیاد بود که امان نمیداد تصاویر واضح شوند. محو بودند و با اعوجاج. دست بردم و بلندش کردم. بدن نرم و گرمش مثل چوب سفت و سرد شده بود. او که همیشه کف دستم چمباتمه میزد و می‌خوابید حالا مانند خطکش‌ای صاف و بی‌حرکت و سرد بود. چه خوب که چشمانش هم بسته بود. طاقت دیدن آن چشم‌ها را بی‌حرکت نداشتم. حالا شانزده سال از آن روز می‌گذرد. نه میتوانم آن موجود سرد شده در دستانم را از یاد ببرم. نه میتوانم با آن از دست دادن صلح کنم. همچنان مثل روز اول برایم تازه‌ست هر زمان که به خاطر می‌آورم.

یک فیزیک خوانده سر به کهکشان.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید