Sarahyo
Sarahyo
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

پرنده‌ها

از آن روزهایی بود که حوصله‌اش به هیچ کاری نمی‌کشید. فقط خودش را از تخت جدا کرد. گلدان‌های تشنه را آب داد. آب تنگ ماهی‌هایی که از عید پارسال همچنان در زندگی سر می‌خوردند را عوض کرد. ظرف غذای گربه‌اش را پر کرد. آب را گذاشت جوش بیاید و روی مبل لم داد. گربه کش و قوسی به تن‌اش داد و به سمت ظرف غذایش رفت. به این فکر کرد چقدر زندگی اینجاست. گیاه، گربه، ماهی‌ها و خودش. تازه اگر سروصدای پرنده‌های پشت پنجره را ناشنیده بگیرد.

صدای کتری در آمده بود. چای کیسه‌ای را از جعبه‌اش بیرون آورد. رنگ چای کم‌کم در لیوان رها می‌شد، بدون عجله. پنجره را باز کرد. سرد شده بود. چای‌اش هم. تلخ نوشید. خاک زیادی روی کتابخانه نشسته بود. روی میز ناهارخوری هم. آفتاب تا وسط اتاق می‌رسید. همان‌جا نشست. هنوز حواسش به شانه زدن موهایش بود. گرسنه‌اش بود و نبود.

اخبار را چک کرد. طبق معمول. تقویم را، مثل هر روز. قرص اش را خورد. سر ساعت، اما بیشتر از همیشه. روز اش تمام شد. دیگر با بقیه وقت کاری نداشت. باقی را زمین گذاشت. سرش را هم روی بالشت. مرد. هنوز چقدر زندگی آن‌جا بود. گیاه، گربه، ماهی‌ها و لابد پرنده هایی که حالا از پشت پنجره دور شده بودند.

آبزندگیگربه
یک فیزیک خوانده سر به کهکشان.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید