ویرگول
ورودثبت نام
ماریا صفوی
ماریا صفوی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

تلنگر!

صدای ضربه خوردن لباس ها به جداره ی ماشین لباسشویی هر ازگاهی باعث می شود که سکوت آشپزخانه از هم پاشیده شود، و تمرکز من در خواندن کتابی که در دست دارم برهم بریزد. ذهنم درگیر سوالی می شود که جوابش را می دانم اما نمی توانم خودم را با آن قناعت بدهم. از جایم بلند می شوم. سبد خالی لباس را بر می دارم و می خواهم بروم هشداری که از تمیز شدن لباس ها به گوشم رسید راخاموش کنم و انتظار لباس ها را برای بیرون آمدن از دایره ی چرخشی به پایان برسانم. درِ لباسشویی را باز می کنم لباس ها را تند تند، نم آلود روی هم می اندازم و ناگهان نظرم به پیراهن سپیدی که همیشه گل سر سبد پیراهن هایم بود، جلب می شود. دوباره از سبد بیرون می آورمش با دقت بیشتری نظاره اش می کنم. مطمعن می شوم که همان پیراهن دوست داشتنی ام است. از چرایی ماجرا که چطور با لباس های رنگی یکجا شده چشم پوشی می کنم. چرا که من خودم را می شناسم خیلی وقت شده که حواس پرتی گرفته ام. خودم را می خواهم دلداری بدهم که عیبی ندارد اتفاق است و برای افتادن هر لحظه در کمین! اما ته ذهنم به تلنگری که بعد از رنگی شدن سپیدی پیراهن بر من وارد شد عجب می گویم.

رابطه ی مستقیم بین لباس های رنگی و افکار منفی!

اینکه افکار منفی و سمی درست مثل همین لباس های رنگی هستند و روح پاک مثل پیراهن سپید!

هر قدر که افکار منفی بر وجود آدم چیره شود، پاکیزگی روح ضعیف تر و ناپاک تر می شود. لباس سپید با لباس رنگی با بی پروایی یکجا شد و تاوانش چیزی جز رنگ شدن نبود و مطمعنن برای دوباره سپید شدن علاجی هم نخواهد داشت، اما برای روح پاکی که در مجاورت افکار منفی قرار می گیرد به حتم علاجی هست و آن هم دوری و بی اعتنایی!

.

به وقت ۱۲ فروردین ۱۴۰۰


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید