این رو مینویسم برای دل خودم، خیلی حالم بده، اینقدر که دوست دارم دختر بودم و زار زار گریه میکردم، چقدر خوبه دختر بودن و پناه به اشک بردن! هر چه میگذرد حس عذاب وجدان گریبانم را سفت تر می چسبد نمیدانم چرا همچین ش؟ حالا هم نمیدانم چه شد که من، برای آرام شدن آمدم که بنویسم، ولی خب می نویسم.
از حدود چهارشنبه هفته گذشته (21 آذر 1404 ) که قرار شد یک کورس آموزشی تولیدمحتوا داشته باشیم با خانم جلالیان و تعهد دادیم که روزی 5 ساعت فعالیت مرتبط داشته باشیم دقیقا از همان زمان بدن من بنا بر لج گذاشت، دندان درد ام شروع شد و شدت یافت و تبدیل به ورم شد( می توانید داستانش را اینجا بخوانید)،به همین دلایل کار هایم عقب میافتاد و در همین حین هم مهمانی سنگینی در خانه داشتیم.
کار تولیدمحتوا در شب یکشنبه به آخر شب کشیده شد و بخاطر نبود اینترنت خانه و استفاده از اینترنت موبایل و هات اسپات، گوشیم هم شارژ اش تمام شد و به مدت حدود 36 ساعت گوشی نداشتم (درباره اش در این متن نوشتم تجربه شخصی: چالشها و راهکارهای خرید شارژر گوشی).
حالا که روشن کردم میبینم بیش از بیست تا تماس از دست رفته داشته ام از جاهای مختلف؛ مهم ترین اش از مدرسه ای که تدریس میکنم بود نمیدانستم چه شده، ولی فهمیدم؛
من به رابط مان گفته بودم که به دلیل وضعیت جسمی امکان حضور در کلاس و داد زدن را ندارم و کسی اعلام آمادگی کرده بود که به جای من برود سر کلاس، حالا یک 36 ساعت سیاه این وسط بی خود افتاد، و شد آنکه نباید می شد. باید در همان 36 ساعت تماس میگرفتم و با جایگزینم نهایی می کردم که نشد، از طرفی هم دقیقا رابط بنده آمد مدرسه تا با مدیر صحبت کند و بنده نبودم و یک سری انتقاداتی از بنده بود که نبودم که پاسخ بدهم.
فقط اگر بخواهم به یکی از این ها اشاره کنم اینکه جناب مدیر گفته بودند(البته بنا بر صحت نقل قول):که معلم فیزیک سلام کرده اند و ایشان جواب نداده اند. اولا خیلی طبیعی هست که انسان وقتی وارد یک جمع می شود مقداری سرسنگین باشد تا کم کم با جو همراه شود .
و در ضمن ،خب آیا احتمال نداشت که مثلا بنده، حواسم بر شاخه ای گیر کرده والان اینجا نباشد و صدای شما را نشنیده باشم. و در آخر اینکه در بین معلمان روز دوشنبه استاد فیزیک نداریم، بنده هستم و یک معلم قرآن و یک استاد عربی و دو تا استاد زیست و یک شیمی و یک استاد ادبیات فارسی و یک مربی ورزش و یک استاد رایانه.این فقط یک نمونه اش بود و به قول یک دوست قدیمی می گفت "بازم خوبه که الحمدلله و گرنه والا به خدا"
مساله دیگر اینکه بعد از اینکه این خبر را شنیدم فشار بر رویم چند برابر حس شد. بزارید برای توضیح شما را ببرم به ایام راهنمایی و یا دبیرستان تان و یکی از دوستان شما پریده بر روی شما و دارید سواری میدهید، حالا پایتان آسیبی می بیند شما سریع به دوستتان می گویید : آی آی ، بیا پایین. شاید دوستتان آنقدر وزن نداشته باشد و شما به راحتی او را جابجا میکردید ولی با آسیب، دیگر توان او را ندارید و شاید یک دوست 40-50 کیلویی یک وزنه 150 کیلویی در آن زمان حس شود.
مثال من هم همین بود، حالا با تعهدی که داشتم و عقب افتادگی که بود این خبر عین آن ضربه به پا بود و این تعهد فشار بیشتری آورد و من چندین برابر ناراحت شدم مضاف بر این که بخاطر این مواردی که تا الان گفتم خواب ام هم نامنظم شده و الان که دارم این متن را می نویسم خوابم هم می آید.
با خود گفتم "حالا که شده، باید چکار کنم" ، راه حل اول یک دوش بود ولی حال اش را نداشتم و اولویت ام این بود که بنویسم و به امید اینکه بهتر شوم شروع کردم به راه حل دوم یعنی همین نوشتن. حالی که بخواهم توصیف اش کنم خوب است ولی منتظر اتمام این نوشته است تا اوضاع اش بهتر شود.
خب تعهد چی؟ برای این چند روز گذشته که دیر میفرستادم عذر خواهی می کنم، گزارشی از کاری که انجام دادم ارائه می کنم و راهی رخت خواب می شوم تا برای جبران فردا چشم هایم را باز کنم. تا شاید کیفیت کار فردا بتواند نقصان امروز ام را جبران کنم.
حالا برای چی عذاب وجدان گرفته بودم؟ حالم اینطور شد که نکنه من اون آدمی که سعی می کنم باشم و از نزدیک بودن به ایده آل ام افتخار می کنم، در حقیقت خیلی دور باشم، نکند که هر آنچه که خوبی خودم می دانم در پشت آن در حقیقت یکی از بدترین هایم است، "نکند ..."، ولی این حرف ها مینشیند تا آدم را تیکه تیکه کند و خرد کند و بخورد پس از آن ها باید بگذریم.
در انتها همه ی ما، چه مردان و چه زنان، خواسته و ناخواسته دچار بحران هایی میشویم که شرایط برایمان به ارمغان میآورد اما نگه داشتن آن حال و کسالت هایش برای ما هیچ امتیازی نیست. خب چه کنیم ؟ تصمیم بگیریم اگر در کوتاه مدت قابل حل است آن را حل کنیم، مثلا روی کاغذ آوردن، صحبت کردن، مشورت گرفتن.
اگر قابل حل هست ولی زمان زیادی می گیرد در پی حل آن باشیم ولی از روی لیست دغدغه های ذهنی مان برداریم و فقط توی لیست "کار هایی که باید انجام بشود" بیاوریم. اگر هم قابل حل نیست خب چرا بهش فکر می کنی، از آن بگذر و او را فراموش کن، به عبارتی دیگر آن را به یک طرف تان بگیرید .
برای هر دو حالت آخر هم توصیه می کنم که حتما یک کار حال خوب کن انجام بدهی تا از آن انرژی منفی خارج بشوی. مثلا گشت و گذار در بیرون از خانه یا اسکرول کردن فضای مجازی (من خودم این وقت ها تیک تاک نگاه می کنم) یا یک چیز خوشمزه بخورید و چه بهتر که خودتان درست کنید ، حتی اگر پسر هستید .
بعد هم تصمیم بگیر با انتخاب های بهتر خودت و تلاش بیشتر، اوضاع رو همانطور که دوست داری تغییر میدی و شروع میکنی به جنگیدن.
این حالت فقط برای خود آدم اتفاق نمی افته، پس حواست رو جمع کن که توی اطرافیان ات اگر کسی کمی گرفته است، شاید ذهن اش از اتفاقی پر شده که تو می تونی کمک اش کنی. یکی از کمک ها اینه که این متن رو بهش بدی پس لطف کن این متن رو سیو کنی تا گم نکنی .
در ضمن دوست دارم آخرین باری که شما حال من رو داشتید کِی بوده و چطور ازش فرار کردید؟