آغاز قصه ای تلخ...؛
نمیدانم اسم بیماری ام چیست اما از وقتی به خاطر دارم بر خلاف خیلی ها از پایان همیشه خوش و یا داستان هایی که در خط آخرشان نوشته اند:"و به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند"بیزار بودم.
خیلی ها به همین خاطر هیچوقت تخیلاتم را نمیخواندند و یا از رمان هایی که در لیست مورد علاقه من بودند انتقاد میکردند ولی هیچکدام نتوانست دردی از من دوا کند و امروز میخواهم شروع به بازنویسی یکی از غمگین ترین داستان هایی که شنیدم و نوشتم بکنم؛قصه دخترم نگار.
دختری که مو به دندان فرار کرد به امید نجات از کشتارگاهی که به آن میگفتند "روستا".