_اماتوکه هنوز نگفتی بایدچیکارکنم.
+همون روز بهت میگم.
_ولی من قراریه هفته دیگه برم ایتالیا.
+خب این مشکل خودته،زودی کارمن و انجام میدی به سفرت هم میرسی،یامیتونی سفرت وبندازی جلو.
_باشه،یه فکری درموردش میکنم حالام تنهام بزار
(جادوگرانگشت اشاره اش وبه سمت آتریس گرفت وگفت:روت حساب میکنم،راستی جادوگربودن خیلی بهتراز بختک بودنه)
_اینو تونگی کی بگی.هـه.اینجوری که بوش میاد به سفرمرو سریعتر انجام بدم،فقط اینکارو انجام بدم تااز شرش راحت شم.
آتریس نمیدونست کاری که جادوگر ازش میخواد انجام بده اونو تاآخرعمر درگیرمیکنه،امااون باید میرفت چون این بهایی بودکه خودش قبول کرده بود.تصورهمه این بود که جادوگر برای اون کارمیکنه اماهمه چیزاون طورکه بنظر می رسید نبود.درواقع آتریس برده جادوگربود ،قراردادی بودکه خودش امضاکرده بود وتازمانی که کار رو به سرانجام نمی رسوند جادوگر راحتش نمی _گذاشت.
دو روز بود که ازسفرم برگشته بودم،کاراهمونجوری که میخواستم پیش رفت،امااصلاحوصله بیرون رفتن ونداشتم تصمیم گرفتم چندروزی رو توی خونه بمونم.
برای خودم یه فنجون قهوه ریختم وخودمو به خوردنش دعوت کردم،کاری که این دوسال عادتم شده بود.تنهازندگی کردن و تنهایی درد کشیدن،یه وقتایی می بینی تنهایی چون واقعا کسی رو نداری هیچ کس اماگاهی اوقات ممکن مثل من باشی دورت پر آدم باشه ولی مجبورباشی ازشون فاصله بگیری. امانباید کم لطفی کنم خب جادوگر تنهاکسی بود که تو این مدت باهاش غذاخورده بودم وهم صحبتم شده بود.توی افکارخودم بودم که گوشیم زنگ خورد
_بله آقای نصر،مگه من نگفتم تاوقتی خبرندادم کسی نه زنگ بزنه ونه چیزی. خب باشه بگو ببینم چیشده؟؟کــی؟؟!؟