*اوووم،میدونستی اینجا همه بهت میگن جادوگر؟
_چه مزخرفاتی،خودت هم خوب میدونی که جادوگرا وجود ندارن.ایناهمش قصه اس.اینم بهت بگم من جادوگر نیستم.
*پس چی هستی؟
_اسمت شیوابود؟
*اهوم.
_خب شیوامیدونی بختک چیه؟
*آره
_خودت تنها میخوابی؟
*آره مامانم گفته دیگه بزرگ شدم.
_خب من یه بختکم،امشب که خوابیدی من پیشتم و دارم بهت نگاه میکنم اینجوری
یه گوشه لبم رو کج کردم وبه سمت بالا دادم چشمام رو حالت خبیثانه ای دادم و بهش خیره شدم ،دخترک جیغی کشید و نفهمید کجافرار کنه.
_ازکاری که کردم احساس رضایت میکردم.بچه پرو،اخه جادوگر چه پخی هست حالا. اینو گفتم .وحس کردم دست یکی خورد به شونم. _میدونی که نمیترسم،پس خودتو خسته نکن. ببینم تو از کی اینجایی؟
+از همون موقع که فکر کردی اون واسه ادا درآوردنای تواینجوری ترسیدو رفت. ببین عزیزم کنجکاوی بچه هارو باید یه جوری رفع کنیم دیگه مگه نه؟
_خب الان بچه میره به مامانش میگه.دیونه ای چیزی زدی؟!
+بنظرت کسی حرفش رو باور میکنه؟تواین دنیا صادق ترین موجودات بچه هان،ولی بازم از نظر پدرمادرشون فقط توهم زدن.
_اهوم.حالا چرا اومدی اینجا؟
+یه خبرخوب برات دارم.
_اون وقت چه اون خبرت؟
+به زودی زمان اجرای نقشمون فرا میرسه،یادت نرفته که؟
_منظورت نقشه خودته دیگه.وااای چه خبرخوبی بهم دادی.شبانه روز منتظربودم،باورت نمیشه.
+ازقیافت معلومه چقد خوشحال شدی.اصن اشک تو چشمات حلقه زد.خب به من چه میخواستی قبول نکنی.