Violetromance
Violetromance
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

روح از من جسم از تو

پارت هشتم

*اوووم،میدونستی اینجا همه بهت میگن جادوگر؟

_چه مزخرفاتی،خودت هم خوب میدونی که جادوگرا وجود ندارن.ایناهمش قصه اس.اینم بهت بگم من جادوگر نیستم.

*پس چی هستی؟

_اسمت شیوابود؟

*اهوم.

_خب شیوامیدونی بختک چیه؟

*آره

_خودت تنها میخوابی؟

*آره مامانم گفته دیگه بزرگ شدم.

_خب من یه بختکم،امشب که خوابیدی من پیشتم و دارم بهت نگاه میکنم اینجوری

یه گوشه لبم رو کج کردم وبه سمت بالا دادم چشمام رو حالت خبیثانه ای دادم و بهش خیره شدم ،دخترک جیغی کشید و نفهمید کجافرار کنه.

_ازکاری که کردم احساس رضایت میکردم.بچه پرو،اخه جادوگر چه پخی هست حالا. اینو گفتم .وحس کردم دست یکی خورد به شونم‌. _میدونی که نمیترسم،پس خودتو خسته نکن. ببینم تو از کی اینجایی؟

+از همون موقع که فکر کردی اون واسه ادا درآوردنای تواینجوری ترسیدو رفت. ببین عزیزم کنجکاوی بچه هارو باید یه جوری رفع کنیم دیگه مگه نه؟

_خب الان بچه میره به مامانش میگه.دیونه ای چیزی زدی؟!

+بنظرت کسی حرفش رو باور میکنه؟تواین دنیا صادق ترین موجودات بچه هان،ولی بازم از نظر پدرمادرشون فقط توهم زدن.

_اهوم.حالا چرا اومدی اینجا؟

+یه خبرخوب برات دارم.

_اون وقت چه اون خبرت؟

+به زودی زمان اجرای نقشمون فرا میرسه،یادت نرفته که؟

_منظورت نقشه خودته دیگه.وااای چه خبرخوبی بهم دادی.شبانه روز منتظربودم،باورت نمیشه.

+ازقیافت معلومه چقد خوشحال شدی.اصن اشک تو چشمات حلقه زد.خب به من چه میخواستی قبول نکنی.



رضایتنقشهدخترک
سلام بنده نویسنده هستم در ژانر فانتزی وعاشقانه میخوام رمانم رو اینجا قرار بدم،امیدوارم بخونید و لذت ببرید.پیج اینستای من @violetroma.nce
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید