_خیلی خب.صبرکنید سریع خودمو میرسونم.
نمیزارن آدم یه روزهم تو آرامش باشه.بدون اینکه به ساعت نگاه کنم لباسامو تنم کردم وبه سمت پارکینگ رفتم وسوار ماشین شدم اماهرچی استارت زدم روشن نشد،باخودم گفتم اینم بازیش گرفته نمیفهمم چرا هروقت میخواستم همچین جایی برم کلا هنگ میکرد؟! بعد از ده دقیقه سروکله زدن روشن شد و باتمام توانم گاز دادم باید هرچی سریع تر خودمو میرسوندم،موندم چطوری میخوام شرکتم و بسپارم بهشون و تایه سال نباشم.
وقتی رسیدم رفتم بالا اما هیچکس نبود،فقط سالن اصلی روشن بود،سکوت خیلی مضخرفی که فضا رو پرکرده بود عصبیم میکرد.
واقعاشورشو درآوردن مسخره ها،منو دست میندازین.ولی وقتی آقای نصربه من زنگ زد توی صداش نگرانی موج میزد،همه از اخلاق من خبر دارن میدونن که من ممکن باهاشون چیکارکنم اما شکم رو برد به جادوگر میدونستم قراریه صحنه ی دیدنی رو ببینم
فقط منتظر موندم که صدای راه رفتن یه نفرواحساس کردم اینجور که بنظر میرسید کفش پاشنه بلند پوشیده بودهرلحظه که بهم نزدیک تر میشد صدای قدمهاش بیشتر به گوش می رسیدآهسته به سمت صدابرگشتم و دیدم داره به سمتم میدوه،بهم نزدیک شد من و توی آغوشش گرفت اصلا نفهمیدم چیشد.مغزم ارور میداد و اونم منو محکم تو اغوشش گرفته بود سریع خودمو ازش جدا کردم. با دقت بهش نگاه کردم باورم نمیشد اون..... اون تابان بود.دوستی که بیشتر از خواهر نباشه کمتر هم نبود.ولی چطور ممکنه من فکر میکردم مرده بعد یک سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری توی فرانسه خبر رسید تابانی وجود نداره.
باتعجب پرسیدم تو زنده ای؟ هیچی نگفت.
تو نصرو مجبور کردی بهم زنگ بزنه؟اصلا تو اینجاچیکارمیکنی؟چرا چیزی نمیگی.
تابان: میدونی چقدر دلتنگت بودم،بعد تو گرفتی سوال پیچ میکنی منو آداب میزبانی هم بلد نیستی.بنده خدا آقای نصر مقصر نیست بهم گفت اخراجش میکنی ولی بهش گفتم آتی تا من و ببینه بهت پاداش میده نه اینکه اخراجت کنه.چیکارشون کردی ازت خیلی حساب می برن ولی خوبه نباید رو داد. میخوای همینجا به صحبتمون ادامه بدیم چقد خسیس شدی.
_ینی همه اینا نقشه تو بود که منو بکشونی سمت شرکت اصلا فکر نکردی شاید من یه کار واجب داشته باشم؟
*چه کاری واجب تراز دیدن دوست قدیمیت؟بعدم چیکار میکردم، ارتباطتت و باخانوادت که کلا قطع کردی ،با دوستات هم هیچی. دیگه ما رو در شأن خودت نمی بینی؟مجبورشدم اینکارو کنم.