عکس هستهای را آماده کردیم. اسمش وحشتناک به نظر میرسید ولی در واقع دستگاهی شبیه به سیتیاسکن بود و اصلاً ترسناک نبود.
من و همسرم جواب بقیه آزمایشها را گرفتیم و به مطب دکتر رفتیم. دکتر عکسها، آزمایشها و سونوگرافیها را بررسی کرد و تشخیص داد که دخترم به سرطان نوروبلاستوما مبتلاست. این سرطان در عکس هستهای به استخوانها و بخشهایی از بدن رسیده بود. تودهای که بالای غده فوق کلیوی بود، حدود ۹ سانتیمتر اندازه داشت.
حالمان بسیار خراب شد. دکتر گفت:
«اگر این توده متاستاز نداده بود، میتوانستیم فقط آن را عمل کنیم، اما الان ابتدا باید شیمیدرمانی را شروع کنیم تا نتیجه آن را ببینیم.»
اشکهایمان جاری بود. پرسیدم: «دکتر چند درصد احتمال دارد دخترمان زنده بماند؟»
اما دکتر محکم و قاطع بود و گفت:
«بعد از چهار جلسه شیمیدرمانی میتوانیم بهتر بگوییم چه باید بکنید. این پروتکل در سراسر جهان همین است و باید چهار دوره شیمی طی شود.»
دکتر نامه بستری در بیمارستان را نوشت و گفت که اولین جلسه شیمیدرمانی باید حتماً در بیمارستان انجام شود تا اگر عوارضی بود، بتوانند اقدامات لازم را سریع شروع کنند.
وقتی از مطب بیرون آمدیم، چند روز وقت داشتیم تا دخترم را برای شروع شیمی درمانی آماده کنیم. من به خانه رفتم و همسرم به بیمارستان رفت تا وقت بستری را هماهنگ کند.
وقتی در بیمارستان بودیم، چند پرستار خوشحال و خندان به اتاق ما آمدند. من از قبل به یکی از آنها هدیه داده بودم و گفتم به دخترم بدهد. دخترم از دیدن هدیه خیلی خوشحال شده بود. به پرستارها گفته بودم که چیزی درباره شیمیدرمانی به دخترم نگویند. آنجا بود که فهمیدم در بیمارستان برای اینکه بچهها نترسند، به شیمیدرمانی میگویند «کودک رنگی شده» و داروها را «داروی رنگی» مینامند.
من در اتاق منتظر شروع آن جلسه شیمی بودم. دکتر گفت این روند پنج روز طول میکشد. در ذهنم توهمات زیادی میآمد: فکر میکردم یک دستگاه بزرگ میآورند و دخترم را داخل آن میگذارند یا ما را به اتاقی پر از دستگاههای عجیب و غریب میبرند تا درمانش را انجام دهند.
در همین افکار بودم که پرستار وارد اتاق شد. پرسیدم:
«ببخشید، کی ما را میبرید؟»
پرستار با تعجب گفت:
«کجا؟»
گفتم:
«اتاق شیمی.»
او گفت:
«اتاق شیمی منظورت چیه؟»
گفتم:
«مگر قرار نیست دخترم شیمیدرمانی شود؟»
او با خنده گفت:
«عزیزم، شیمی روز اولش همین الان تموم شده.»
با شنیدن این حرف از خوشحالی یک نفس کشیدم و پرستار رفت بیرون. فکر کنم با خودش گفته بود: «این دیوونه رو ولش کن!»