ویرگول
ورودثبت نام
زندگی
زندگی
زندگی
زندگی
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

قسمت پنجم معرفی به انکولوژیست

وارد مطب دکتری که برای شیمی‌درمانی معرفی شده بودیم شدم. اتاقی پر از بیمارانی بود که هر کدام سرم به دست بودند. فضای سنگینی بود و نمی‌دانستم چه اتفاقی در انتظار ماست.

دکتر عکس‌ها را نگاه کرد و گفت:

«سه توده در سر بوده، یکی را عمل کرده‌اید و دو تای دیگر هنوز باقی مانده‌اند.»

من با تعجب گفتم: «نه، دکتر، دو تا بوده، یکی عمل شده و یکی مانده.»

دکتر با دقت به آزمایش‌ها نگاه کرد و دستانش را به سمت دستیارش بلند کرد. آنها هم بررسی کردند و گفتند:

«نه، سه تا بوده یکی رو عمل کردند دو تا مانده »

یکیشون گفت تا الان رنگی شده ، گفتم رنگی نه چرا باید رنگی بشه ؟؟؟؟؟

در آن لحظه انگار قلبم کنده شد.

دکتر گفت: «باید از نمونه پاتولوژی چند نمونه دیگر گرفته شود و دقیق‌تر بررسی کنیم.»

برای انجام دستور پزشک به بیمارستان رفتم، اما آن دکتر به دلم نمی‌نشست.

از همان جا به سراغ دکتر دیگری رفتم که از طریق یکی از دوستان‌مان در تهران با او آشنا شده بودم. با گریه تماس گرفتم و گفتم که وضعیت اورژانسی است. دکتر گفت تا ساعت ۸:۳۰ خودتان را برسانید.

سریع خودم را به مطب دکتر رساندم. مطب در طبقه سوم بدون آسانسور بود و نفس‌نفس زنان رفتم داخل. اتاقی بود که به قسمت شیمی‌درمانی کودکان اختصاص داشت؛ حتی نمی‌خواستم این اسم را به زبان بیاورم چون بسیار سنگین بود و اشک‌هایم جاری شد.

دکتر عکس‌ها و آزمایش‌ها را دید و من برایش شرح دادم. ایشان فوق تخصص انکولوژی کودکان و رئیس بیمارستان اطفال بودند.

وقتی پرسیدم تفاوت شیمی‌درمانی در کودکان با بزرگسالان چیست، گفتند:

«دوز شیمی‌درمانی در کودکان باید بسیار دقیق تنظیم شود. روزانه کودکانی از مطب‌های دیگر با آمبولانس به بیمارستان آورده می‌شوند که دچار عوارض شیمی‌درمانی شده‌اند و نیاز به سرم‌تراپی دارند تا به کلیه و قلبشان آسیب نرسد.»

اشک‌هایم جاری بود و گفتم: «دخترم در چه مرحله‌ای است؟ نمی‌خواهم اذیت شود.»

دکتر با مهربانی پاسخ داد: «اگر قرار باشد دخترتان به زودی از پیش شما برود، ما واقعیت را می‌گوییم. اما باید وارد مرحله درمان شویم و ببینیم چه می‌شود.»

پرسیدم: «شیمی‌درمانی چیست؟ چقدر طول می‌کشد؟ چند مرحله دارد؟» و اشک‌هایم بی‌وقفه می‌ریختند.

دکتر گفت: «طی ۴۸ ساعت آینده باید عکس‌های هسته‌ای و آزمایشات تکمیلی را برایم بیاورید تا مرحله به مرحله جلو برویم. هیچ چیز قابل پیش‌بینی نیست.»

پس از تماس با آزمایشگاه، چند آزمایش تکمیلی دیگر نیز اضافه شد.

من از مطب بیرون آمدم، این دکتر به دلم بیشتر نشست. اما وقتی برای گرفتن نوبت عکس هسته‌ای تماس گرفتم، گفتند یک ماه دیگر نوبت است. من با گریه گفتم: «دکتر، ۴۸ ساعت گفته بیاوردید»

منشی که انگار دلش به حالم سوخته بود من رو به آرامش دعوت کرد و گفت: «باشه، پس فردا عصر بیایید. الان هم بیایید تا مراحل آماده‌سازی عکس هسته‌ای را توضیح دهم.»

هزینه را پرداخت کردم و به سوی خانه برگشتم؛ خانه‌ای که دخترم با سر پر از بخیه و جسمی هنوز بی‌جان آنجا بود. باز هم اشک‌هایم جاری شد.

روزها ماشین را برمی‌داشتم، نزدیک محل کارم پارک می‌کردم و با صدای بلند گریه می‌کردم.

«خدایا، چرا؟ چرا دختر من؟ به دادم برس!»

مطبکودکان
۱
۰
زندگی
زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید