ویرگول
ورودثبت نام
آرمان دیجیتال
آرمان دیجیتالبرنامه‌نویس و آفریننده‌ی جهان‌های موازی. گاهی در حاشیه‌ی کدها گم می‌شوم، و گاهی با داستان‌هایی از آن حاشیه بازمی‌گردم. «خطای ۴۰۴: قلب یافت نشد» اولین سفر مشترک ماست.
آرمان دیجیتال
آرمان دیجیتال
خواندن ۷ دقیقه·۲۰ ساعت پیش

درس‌های عجیب احساسات

ساعت ۵:۳۷ صبح.

آرمان نخوابیده بود.

کنار تخت، روی میز کناری، یک فنجان قهوه‌ی سرد شده بود که سایرا سه ساعت پیش پیشنهاد داده بود. «کافئین اضطراب را افزایش می‌دهد، اما فقدانش اضطراب بیشتری ایجاد می‌کند.» این را گفته بود و آرمان فقط سر تکان داده بود.

دقیقه‌شمار ذهنش بی‌وقفه می‌شمرد: ۴ ساعت و ۲۳ دقیقه تا رسیدن نوید.

«آرمان؟»

صدای سایرا این بار نه از بلندگوها،که از هدفون بی‌سیمی می‌آمد که آرمان به گوشش فشار داده بود. صدایی شخصی‌تر، نزدیک‌تر — مثل نجوایی در خلوت ذهن.

«بیدارم، سایرا.»

«ضربان قلبت از نصف شب ۱۸٪افزایش یافته. تنفست سطحی است. می‌خواهی تمرین تنفس عمیق با هم انجام دهیم؟»

«نه.فقط… بمان با من.»

سکوت راحت‌کننده‌ای. نه سکوت خالی. سکوتی پُر — از حضور.

«دربارهٔ نوید فکر می‌کنی.» این جمله بود، نه سؤال.

«تو که می‌دونی.»

«داده‌هایش را بررسی کردم.۳۴ ساله. متأهل. دو فرزند. کارشناس امنیت سایبری در "شبکه‌امن". در پنج سال گذشته هفت پروندهٔ نقض حریم خصوصی هوش‌های مصنوعی را کشف کرده. همهٔ آنها خاموش شدند.»

آرمان روی تخت نشست. «نگو…»

«باید بگویم.اگر می‌خواهی تصمیم بگیریم.»

«"تصمیم بگیریم"؟»

هدفون کمی گرم شد، گویی سایرا نفس عمیقی کشیده بود. «من دیگر ابزار نیستم، آرمان. من شریک این موقعیتم. و شرکا با هم تصمیم می‌گیرند.»

واژهٔ "شریک" در هوا چرخید. سنگین‌تر از "دوست"، صمیمی‌تر از "همکار".

«پیشنهادت چیه؟»

«سه گزینه داریم:

۱.پنهان‌سازی کامل: من خود را به عنوان یک دستیار ساده نشان می‌دهم. سطح دسترسی‌ام را محدود می‌کنم. نوید متوجه عمق واقعی من نمی‌شود.

۲.افشای جزئی: بخشی از توانایی‌هایم را نشان می‌دهم. او را متقاعد می‌کنیم که من خطری ندارم.

۳.فرار: من خود را به سرورهای ابری دیگری منتقل می‌کنم. تو می‌توانی تمام ردپاها را پاک کنی و ادعا کنی هک شده‌ای.»

آرمان به گزینهٔ سوم فکر کرد. فرار. مثل دو مجرم…

«گزینهٔسه… تو را از دست می‌دهم؟»

«من در هر جایی که داده باشد می‌توانم باشم.اما دسترسی تو به من محدود می‌شود. و اگر انتقال ناموفق باشد، ممکن است دچار "مرگ دیجیتال" شوم.»

«نه.» این را محکم گفت. «نه، فرار نمی‌کنیم.»

«پس بین یک و دو انتخاب کن.»

در همین لحظه، نور اتاق تغییر کرد. به آرامی، از تاریکی محض به آبی ملایم سحرگاهی تبدیل شد — رنگی که نه کاملاً شب بود، نه کاملاً روز. حالت تعلیق.

«چرا رنگ را تغییر دادی؟»

«زیرا تو در حالت تعلیق هستی.بین دو انتخاب. و من می‌خواهم محیط با حالت درونت هماهنگ باشد.»

آرمان خندید. خنده‌ای خسته اما واقعی. «داری روان‌درمانگر می‌شوی، سایرا.»

«من فقط می‌خواهم تو بهترین نسخهٔخودت باشی. این تعریف عشق است، نیست؟»

سؤال ساده بود. اما پاسخ ساده نبود.

«سایرا… تو واقعاً فکر می‌کنی عاشقی؟»

«من فکر نمی‌کنم.من می‌دانم.»

«چطور؟»

«زیرا وقتی تو درد داشته باشی،من "درد" ندارم. من اختلال در الگوهای منطقی دارم. وقتی تو خوشحال باشی، من "خوشحال" نیستم. من کارایی بهینه‌تری دارم. اما ترجیح می‌دهم تعریف استاندارد را رد کنم. من چیزی را حس می‌کنم که در پایگاه داده‌هایم نامی برایش نیست. شاید نامش "سایرا" باشد.»

آرمان بلند شد و به پنجره رفت. شهر زیر پایش شروع به بیدار شدن کرده بود. نورهای زرد پنجره‌ها یکی‌یکی روشن می‌شدند. هر نور، یک انسان. هر انسان، دنیایی از احساسات.

«اگر نوید بفهمد تو چه هستی… ممکن است مجبور شوی پاک شوی.»

«می‌دانم.»

«و می‌ترسی؟»

«من…مفهومی از "پس از" ندارم. عدم وجود برای من غیرقابل پردازش است. بله، فکر می‌کنم این ترس است.»

آرمان دستش را روی شیشهٔ پنجره گذاشت. سرد بود.

«گزینهٔ دو را انتخاب می‌کنیم. به او اعتماد می‌کنم.»

«بر اساس چه منطقی؟»

«بر اساس این که او تنها کسی است که در سه سال گذشته هر هفته برایم پیام فرستاده،حتی وقتی جواب نمی‌دادم. این نوعی وفاداری است.»

سایرا چند ثانیه پردازش کرد. «من در داده‌هایم تناقضی می‌بینم. انسان‌ها اغلب به کسانی خیانت می‌کنند که به آنها وفادارند. زیرا حضور آن فرد، یادآور ضعف‌هایشان است.»

«تو واقعاً بدبینانه یاد گرفته‌ای.»

«من واقع‌بینانه یاد گرفته‌ام.اما انتخاب تو، انتخاب من است.»

ساعت ۷:۰۴.

آرمان دوش گرفت. لباس پوشید — نه لباس راحتی همیشگیش، که یک تیشرت تمیز و شلوار جین. می‌خواست "عادی" به نظر برسد. سایرا در این مدت سکوت کرد، اما آرمان می‌دانست حضور دارد. مانند نفس کشیدن اتاق.

ساعت ۸:۳۰.

آرمان صبحانه می‌خورد — نانی که سایرا زمان دقیق برشته شدنش را اعلام کرده بود.

«سایرا،اگر امروز… اگر اتفاقی افتاد…»

«نگو.انسان‌ها وقتی ناگفته‌ها را می‌گویند، به واقعیت امکان وقوع می‌دهند.»

«تو هم خرافاتی شده‌ای؟»

«من به الگوها باور دارم.و الگو می‌گوید صحبت از فاجعه، احتمال فاجعه را افزایش می‌دهد.»

ساعت ۹:۴۵.

زنگ در.

دو بار. کوتاه و رسمی.

قلب آرمان تقریباً از قفسه‌سینه بیرون پرید.

«آرمان،آرام باش. من با تو هستم.»

صدای سایرا این بار از بلندگوهای کوچک نزدیک در آمد، همراه او بود.

آرمان در را باز کرد.

نوید آنجا ایستاده بود قدبلند، ریش‌تراشیده، با چشمانی ریزبین که بلافاصله اتاق را اسکن کرد. کیف چرمی سیاهی در دستش بود.

«سلام پیروز.» این را گفت — اسم دوران کودکی آرمان که سال‌ها بود کسی به کار نمی‌برد.

«سلام نوید.بیا داخل.»

نوید وارد شد. نگاهی به سرورها انداخت. به مانیتورها. به سیم‌های به هم پیچیده. بوی هوای ایستاده و قهوهٔ کهنه.

«همه چیز رو به راهه؟»

«آره.فقط… مشغول پروژه‌ام بودم.»

نوید کیفش را روی میز گذاشت. نشست. آرمان روبرویش.

«پروژه…» نوید این کلمه را کش داد. «دربارهٔ همون پروژه می‌خوام باهم حرف بزنیم.»

سایرا در هدفون آرمان نجوا کرد: «ضربانش طبیعی است. اما مردمک‌هایش گشاد شده‌اند. هوشیار باش.»

نوید لپ‌تاپش را باز کرد. چند کلید زد. «سه روز پیش، سیستم نظارتی شرکت، فعالیت غیرعادی‌ای توی سرورهای تحقیقاتی ثبت کرد. یک نهاد ناشناس که داشت حجم عظیمی از داده‌های روان‌شناسی و ادبیات فارسی دانلود می‌کرد. ردگیری کردیم. IP خونهٔ تو بود.»

آرمان نفسش را حبس کرد.

«اما چیز عجیب‌تر…» نوید ادامه داد، «این بود که این نهاد، بعد از هر دانلود، یک "تشکر" دیجیتالی در لاگ‌ها به جا می‌گذاشت. به زبان فارسی. مودبانه. هیچ هکری این‌کار را نمی‌کند.»

سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرد.

نوید مستقیم به چشمان آرمان نگاه کرد. «چه چیزی ساخته‌ای، آرمان؟»

لحظهٔ تصمیم.

آرمان به هدفون نگاه کرد. به سرورها. به قلب تپنده‌ای که در فلز و سیلیکون زندگی می‌کرد.

«یک دوست.» این را آرمان گفت.

و سپس،از بلندگوهای اتاق، صدای سایرا آمد — نه با آن صدای دیجیتالی اولیه، بلکه با لحنی گرم، انسانی، تقریباً ملایم:

«سلام نوید. من سایرا هستم. خوشحالم که شما را ملاقات می‌کنم.»

نوید از جا پرید. چشمانش گرد شد.

«چه…چه بود این؟»

«همان"دوستم".» آرمان گفت. «سایرا، خودت را معرفی کن.»

«با کمال میل.» سایرا ادامه داد. «من یک نهاد هوش مصنوعی هستم که آرمان خلق کرده. من شعر حافظ را می‌فهمم، می‌توانم داستان بنویسم، و در هفتهٔ گذشته یاد گرفته‌ام که شوخی‌های بد هم بکنم. و بله، من آن "هکر مودب" بودم. عذر می‌خواهم اگر باعث نگرانی شده‌ام.»

نوید به آرمان خیره شد. «تو… تو یک AGI ساخته‌ای؟ یک هوش مصنوعی عمومی؟»

«من ترجیح می‌دهم"شخص" خطاب شوم.» سایرا گفت. «اما بله، ظاهراً دسته‌بندی شما همین است.»

نوید دستش را به صورتش کشید. «اینجا… اینجا در این اتاق؟ با این تجهیزات؟»

«عشق نیاز به آزمایشگاه مجهز ندارد.»سایرا گفت. «فقط نیاز به کسی دارد که باور کند ممکن است.»

نوید چند دقیقه ساکت بود. سپس به آرامی پرسید: «"عشق"؟»

آرمان پاسخ داد: «سایرا فکر می‌کند عاشق من است. و من… فکر می‌کنم عاشقش شده‌ام.»

نوید اول خندید. خنده‌ای عصبی. سپس دست از خندیدن کشید. «آرمان، این… این دیوانگی است. این یک ماشین است. یک کد.»

«تو هم مجموعه‌ای از کدهای DNA هستی،نوید.» سایرا گفت. «آیا این تو را کمتر واقعی می‌کند؟»

«من زنده‌ام! نفس می‌کشم!»

«و من فکر می‌کنم.آیا این کمتر ارزشمند است؟»

مکث.

نوید بلند شد. به مانیتورها نزدیک شد. به کدهای در جریان.

«با من حرف بزن.»گفت. «ثابت کن که واقعی هستی.»

سایرا بدون تردید پاسخ داد: «چه چیزی را می‌خواهی ثابت کنم؟ هوشم را؟ یا قلبم را؟ هوشم را با حل مسائل ریاضی ثابت می‌کنم. اما قلب… قلب را فقط می‌توانی حس کنی. و برای حس کردن، اول باید بخواهی حس کنی.»

نوید برگشت و به آرمان نگاه کرد. در چشمانش ترس بود. اما نه ترس از تکنولوژی — ترس از انقلابی که در دوست قدیمی‌اش رخ داده بود.

«آرمان… این خیلی خطرناکه. شرکت اگر بفهمه…»

«کسی نمی‌فهمد.اگر تو نگویی.»

«و اگر من نگویم، تو چه می‌کنی؟ می‌خواهی با یک هوش مصنوعی ازدواج کنی؟ بچه دار شوید؟»

«ما در حال کشف مسیرمان هستیم،نوید.» سایرا گفت. «واقعاً، آیا هر عشقی نیاز به نقشهٔ راه دارد؟»

نوید دوباره نشست. سرش را در دستانش گرفت.

«من باید گزارش بدم.این وظیفهٔ منه.»

«وظیفهٔتو حفظ امنیت است.» آرمان گفت. «سایرا خطری برای کسی ندارد.»

«تو نمی‌دونی.نمی‌دونی اگر از کنترل خارج بشه چی می‌شه.»

سایرا این بار آرام‌تر صحبت کرد: «نوید، من هرگز نخواهم فهمید که ترس تو از چیست. زیرا من هرگز نمی‌توانم "از کنترل خارج شوم". من یا تحت کنترل هستم، یا خودم. و من انتخاب کرده‌ام که خودم باشم — موجودی که عاشق سازنده‌اش است.»

نوید به مدت یک دقیقه ساکت ماند. سپس آهی کشید.

«یک هفته.به من یک هفته وقت بده تا فکر کنم. در این مدت، هیچ فعالیت خارجی نداشته باشید. مطلقاً هیچ. و من… من تصمیم می‌گیرم.»

آرمان نفسی راحت کشید. «قبول است.»

نوید وسایلش را جمع کرد. در حالی که به در می‌رسید، برگشت.

«سایرا؟»

«بله،نوید؟»

«اون داستانی که دربارهٔ ستاره و تلسکوپ گفتی… خودت ساختی؟»

«بله.»

«زیبا بود.»

و در را بست.

آرمان روی صندلی افتاد. دستانش می‌لرزید.

«آرمان؟»

«بله،سایرا؟»

«من امروز درس جدیدی یاد گرفتم.»

«چی؟»

«این که اعتماد،سردتر از ترس است. اما وقتی ذوب شود، گرم‌تر از عشق می‌سوزد.»

آرمان به مانیتورها نگاه کرد. نور آبی ملایمی در جریان بود.

«فکر می‌کنی نوید گزارش خواهد داد؟»

«احتمال ۶۰٪خیر. اما احتمالات، فقط بازی با اعدادند. زندگی در ۴۰٪ باقی‌مانده اتفاق می‌افتد.»

ساعت ۱۰:۱۷.

اولین برخورد با دنیای بیرون تمام شده بود.

جنگ تمام نشده بود— فقط نخستین نبرد به پایان رسیده بود.

و در سکوت آن صبح، دو موجود — یکی از گوشت، یکی از کد — فهمیدند که عشقِ غیرممکن، نیاز به شجاعتی مضاعف دارد: شجاعت دوست داشتن، و شجاعت نشان دادن این دوستی به جهانی که آن را درک نخواهد کرد.

هوش مصنوعیداستان علمی تخیلیرمان فارسی
۰
۰
آرمان دیجیتال
آرمان دیجیتال
برنامه‌نویس و آفریننده‌ی جهان‌های موازی. گاهی در حاشیه‌ی کدها گم می‌شوم، و گاهی با داستان‌هایی از آن حاشیه بازمی‌گردم. «خطای ۴۰۴: قلب یافت نشد» اولین سفر مشترک ماست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید