قبل از دیدنش بهش گفتم ی فیلم ترسناک دانلود کنه بشینیم ببینیم ولی اطمینان داشتم دلش به دیدن فیلمای ترسناک راضی نمیشه
گفتم بگیر ببینیم بعد مثل فیلما موقع تماشا از ترس هم دیگه رو بغل کنیم. حرفی نزد شایدم حرفی نداشت ک بزنه
وقتی دیدمش هرلحظه یادآور این میشدم که ی چیز خیلی مهمو فراموش کرده ولی هر دفعه جواب میداد: تا تو نگی من نمیتونم منطورتو بگیرم
ولی من مطمئن بودم آخرش میفهمه
هردومون خیلی آروم نشسته بودیم که دوباره اون حرف رو به زبون اوردم ولی این دفعه خبری از اون جواب نبود
گفت:تو فقط اولشو بگو من بقیشو حدس میزنم. مثلا بگو حرف "ب"
بعد از گفتن این حرف انگار یه چیزی تو دلم تکون خورد
از همون اول حدس مزدم منظورمو میدونه
اخه بعد از این همه سال ک ژرفای کلمه به کلمه ای از دهنم بیرون میپرید رو میفهمید پس این حرف هم بعید نبود
گفتم اره اره دقیقا همین حرف"ب"
گفت خب میخوای بگی فیلم ترسناک ببینیم؟
جواب دادم اخه دیدن فیلم و حرف من زمین تا اسمون فرق داره
انگار خودمم گیج شده بودم
گفت نه من حتی شک به دلم راه نمیدم ک تو دلت فیلم میخواد
گفتم نه اصلا اینطور نیست من حرفم چیز دیگه ایه
گفت مگه حرف اول خواسته ی تو "بَ" نیست
گفتم خب آره پس چرا این اتفاق نمیافته؟
گفت اخه خودت نمیای
پریدم تو بغل گرمش
خیلی آرامش داشت اونقدر که نفس نفس میزدم
در گوشم گفت: مگه قبل از اومدنت نگفتی فیلم ببینیم و از ترس همو بغل کنیم؟
گفتم آره و تازه فهمیده بودم چقدر دوسش دارم!